داداشم اومد توو سالن گفت تخت من و آبجی رو عوض کنین فلزی دیگه قدیمی شده و...بعدشم رفت بیرون از خونه خرید کنه.
انگار بعدش بابام رفته توو آشپزخونه به مامانم گفته تخت ها جنسشون خوب هست و خرج اضافه هست تغییر دادنش مامانمم قبول کرده داداشم اومد بهش بگه.
من فقط مکالمه داداشم و مامانم شنیدم.
خلاصه رفتم بیرون اتاق گفتم مامان مثل تخت خودتون بگیرید هم امروزی هست هم قشنگه انگار دلش پر بود بهم گفت تو همیشه بحث درست می کنی و تنش ایجاد می کنی نگاه چطور مقایسه می کنه با تخت من و باباش در حالی که من هیچ منظوری نداشتم من گفتم کی بحث درست کردم؟
شروع کرد گذشته دوسال پیش که یادآوریش باعث میشه قلبم از غم وایسه و خون به جیگر شدم که بتونم ازش عبور کنم گفت بار اولش هم نیست
منم واقعا نتونستم تحمل کنم گفتم چقدر آدم می تونه بدذات باشه که می دونه چی دخترش رو ناراحت می کنه ولی بازم بگه من مثل تو نیستم اتفاقات گذشته رو بچسبم و توو گذشته زندگی کنم خودت رو مثل من نبین و بار آخرت باشه از اون قضیه چیزی میگی و بحث بالا گرفت منم رفتم توو اتاقم...