دخترک میدونم که هیچوقت خودت رو لایق چیزی نمیدونی، میدونم که در درون باور نداری به خوب بودن به خلوص، میدونم که هیچوقت احساس نکردی که موفق هستی و جرات افتخارکردن رو به خود نداشتی. میدونم که تا وقتی که مامان بهت افتخار نکنه واقعا نمیتونی خودت رو دوست داشته باشی. هرکاری که کنی به چشمش نمیاد، و هرگز کوچکترین چیزی که بتونه به نحوی مایه سرزنش و سرافکندگی باشه ازش پنهان نمیمونه. هیچوقت نمیذاره که واقعا خودت رو دوست داشته باشی و از خودت راضی باشی و تو هم بخاطر این به نحوی دیگه، ازش انتقام میگیری. با به رسمیت نشناختن جایگاه مادریش. با نگاه از بالا به پایین، با حساسیت و کینهتوزی. و در عین حال بسیار دوستش داری و نگرانی و به محبتش احتیاج داری.
رابطه عجیبی ساختی با کسی که تقریبا اخلاق و رفتار و ظاهر و ذهن یکسانی دارید. او در تو زندگی میکنه و تو سالهاست در کشمکشی که خودت رو از سلطهی او و تربیتش و ژنتیکش رها کنی. مهم نیست چند قاره ازش دور باشی، اون هنوز هم نزدیکترین موجودیه که در خفا بیقرار محبت، اعتماد و افتخارشی، که همزمان تمام حس گناه عالم رو میریزه تو دلت و کاری میکنه که از خودت بدت بیاد که چرا حرمت مادر نداری، که چرا نمیتونی به این نزدیکی عجیب و دافعه برانگیز رنگ مهرورزی بزنی؟
دخترک، یک لذت و حس پیروزی در تو بوجود اومد اون روز که فهمیدی برای همیشه بخاطر اون صرع گرفتی، که انگار تشنجهای تو شاهدی شد بر خراشی که روی مغز ملتهبت انداخت. که حالا دیگه دلیلی داشت که پشیمون باشه و بفهمتت و حالا انگار تو هم رستگار شده بودی و تاوان بیاحترامی و نفرت به اون رو پرداختی و حسابت پاک شده بود.
۱۶ سال پیش این بود زندگیت و دیروز دوباره این شد زندگیت بعد ازینکه حتی موقعی که داشتی برای خاطر اونا تلاش میگذاشتی کثیفش کرد. بعد تو باز دیوانگیات بازگشت، باز شدی اون دختر پرتنش و ملتهب و گستاخ و نعرهزن دوران نوجوانی و بعد از درد قلب و نفسهای شماره افتاده ات لذت بردی، خدا خدا میکردی که سکته کنی و بهش ثابت کنی که رنجت واقعیه. نکردی، زنده موندی و بعدش دور شدن ازت به قدر یک دنیا. که تو رو با کیلو کیلو بار روی وجدانت تنها گذاشتن. یادته اون سالهای ابتدای جدانی ماهها قهر بودید؟ که سکوت شده بود پناه متزلزلی که ازش متنفر بودی ولی چارهای نداشتی که احساس رو سخت و خشن مهار بزنی، نقاب سرد بیتفاوتی و قهر برچهره کنی، چشمه اشک رو بخشکانی و بذاری قلبت خشک بشه کم کم و بعد با هرتپش انگار بخواد از هم جر بخوره تا یک قطره محبت نرم و روونش کنه، تا بابا بود قلبت از محبتش خشک نشد کامل، بعد هم کسایی بودن که گهگاه جون تازهای بدن به قلبت. اما همیشه میدونستی که محبت کی رو طلب داشتی، که کلید احساست کجاست.
دخترک، احساس گناه میکنی که از حضورشون احساس خفگی میکنی، دلت میخواد با زور بهشون پول بدی، ببریشون گردش، باج بدی تا شاید گناهت کمتر شه. و اونها بهت فرصت نمیدن که احساس کنی آدم بهتری هستی. مهمانن در خونهات، خونه ای که اصلا برای اونا بود که گرفتیش، که مبله کردیش، که اونا راحت باشن. ولی الان باز تنهایی باز خودت رو دوست نداری و باز احساساتت رو خورد میکنی و کوچک و منقبض تا اینکه تو مشتت بخار شن. تا ثابت کنی لیاقت نداری و خیالت راحت شه که دلیل اینکه محبت نمیبینی اینه، که آدم بدی هستی. مگرنه خونت بجوش میاد از بیعدالتی، از احساس طلبکار بودن. حتی دلت نمیاد اونطور که عاشق الکسی عاشق الکس باشی چون احساس گناه میکنی که چرا به اونا عشق ندادی.
بازندهای دختر از هر طرف. چه نزدیک بمونی و تلاش کنی دختر خوبی باشی براش و چه دوری گزینی و بشی بیربط و ناشناخته تو زندگیشون. در هرصورت دخترک تو هیچوقت از آنچه در آینه میبینی خوشت نخواهد آمد. چون مادرت هربار با چشمان تو به تو مینگره و قطعا دنبال عیب و مشکلیست که سریع بر زبان بیاره، و تو در آینه خود را میبینی، که با دهان خود لب به فاشگویی آن عیب میگشایی، که خود را به زیر میکشی.
امضا، دختری که همواره گرامیاش داشتند، منهای مادرش.