من بچه اخرم
پدرم نسبت به سال های قبل خیلی بهتر شده
توی خودرایی و افراطی بودنش
ولی هنوزم برام اذیت کنندس
چون خودش از یه زندگی سخت به اینجا رسید،معتقده که همین براش کافیه، بچه ها اگه زندگی بهتر میخوان یا نظری دارن برای زندگی بهتر باید برن خونه زندگی خودشون اجرا کننش🥴
مثلا خونمون از همون ۲۰ و چند سال پیش تا حالا یه رنگ نخورده دیواراش،،، نمای خونه اجری و قدیمی
اگه بخواد خونه یا انباری ای بسازه از وسایل دست چندم استفاده میکنه چون همین که کارشو راه مبندازه کافیه
کلی بگم به پیشرفت مادی و ظاهری اهمیتی نمیده
خواهرم قبلا که مجرد بود یادمه باهاش بحث میکرد و داد میشنید و کتک میخورد
الان پدرم خیلی بهتر شده ولی انگار به خاطر اینکه صحنه های اون روزا هنوز تو ذهنمه نمیتونم تجربه مشابه خواهرمو داشته باشم
عقایدشم تا حدی بسته و افراطیه
چون خودمم نسبتا ادم معتقدیم از لحاظ اعتقادی خیلی مشکلی نداریم
توی اختلاف نظرام فقط سکوت میکنم
البته که اونم توی صحبت کردن احتراممو داره
پارسال سر یه مسئله ساده همجوابی کردم که چرا همچین حرفیو همیشه بهم میزنی
، چنان بهش برخورد و دعوا کرد باهام که تصمیم گرفتم دیگه بی اهمیت باشم و نذارم حرمتا از بین بره