°تفاوت سن17سال من تو دهه هشتادی اون دهه شصتی
°ازدواج ناموفق (تا مرز پدر شدن رفته بود) و من بی تجربه
°فرهنگ نابرابر و خانواده پرجمعیت
°روابط گسترده و تنوع طلبی و گاهی زیرابی رفتن
°بی اهمیت بودن نسبت به حال طرف مقابل و انچه که بهش میگذره
°عدم تکیه گاه بودن
°نیاز شدید جنسی و اولویت ان در رابطه من دختر بودم و نمیخواستم و نمیتونستم
°گردن گیر نبودن
°عدم توجه و وقت و احترام به طرف مقابل
°احساس ناکافی بودن میداد
°شروع کننده صحبت من بودم
°مخفی کاری(ساعت۸خورده شب یادش میومد شهر دیگه که دوساعت فاصله داره شام دعوته) و رد دادن تماس ها و حتی جواب ندادن پیامک ها یا خط در میون و سرد
°زمان و مکان ملاقات و درخواست همیشه از سمت من بود
°از۱۱شب تا۳صبح اگر دروغ نگفته باشه میرفت مافیا و من باید بیدار منتظر میموندم
و آخر سر هم احساس کردم دارم روانی میشم پای کسی دیگه وسطه چون همش میگفت تو خیلی پاکی یجورایی میخواست عذاب وجدان نداشته من هم گاهی وسوسه میشم برم سمتش اما دو ماهی هست که همو ندیدیم و حتی قبلا ینی تا دو سه هفته قبل که بخاطر کوچیک بودن شهر اتفاقی میدیدمش حالا دیگه نمیبینمش