بچه ها نمیدونم چقدر اعتقاد دارین یا ن؟
اما یه خوابی ساعت ۸ صبح دیدم که بهمم ریخت و نتونستم بخوابم. خواب دیدم دایی بابام که فوت شده بین تمام فامیلای بابام که ایستاده من رفتم بهش دست بدم که سلام کنم دست منو گرفته که باهم بریم خیلی ام خوشحال بود هی منو میکشوند دنبال خودش اما من بدم میومدم هی میگفتم بابا نگاه داییتو بگو دست منو ول کنه بدم میاد بگو اینقدر منو نکشه که یادم نیست بابام چیکار کرد که دیدم دستم دیگه تو دستاش نیست و اون جلوتر از من داره میره و دیگه ندیدمش. و من موندم پیش بقیه و کنار بابامو عموم موندم عمومم خیلی از دست دایی بابام عصبانی شد و حقو به من داد من دنبال عموم رفتم وسط کوچه وایسادم کلی خندیدم برگشتم به بابام نگاه کردم گفتم بیا دیگه من منتظرتم دیر شد
(این قسمت اخر خوابم بود)
قسمت اولم خوابم این بود که تو مسجدیم من همش قراره یه صفحه قران بخونم اما مردم اینقدر صدام میکنن نمیتونم آیه شم یادمه الف رام میم ذلک الکتاب و...
بعد نگاه به دخترعمم که خیلی مومنه داره قران میخونه میکنم میگم خوشبحالش تمام عمرش داشت نماز و قران میخوند.
بچه ها کسی از این خواب سر در اورد من مطمئنم تعبیر داشته