سلام دوستان دوماهه عروسی کردم شوهرم مثلا جوشکاره اللن کلا یدونه مشتری هم نداره
خورد خوراکمون خیلی بده نه صبحانه داریم تو خونه نه تنقلات نه میوه گفتم شاید ماه اوله اینجوریه
با پول کادوی پاگشای من رفت برنج خرید اگه برای خودم خرید کنم با پولایی که مامانم میده خودشو میکشه انتظار داره پول بهش بدم خرجی هم که اصلا صفر صفر یکذره پول نمیده دستم
کارتشم به اسم خواهرشه
امروز گفتم یدونه دنت برام بخر خودشو کشت نخرید منم قهر کردم قبول نکردم دیگه گفتم بخری هم پرتش میدم
حالم خیلی بده من تک فرزند بودم هرچی خواستم در اختیارم بوده بیست و یک سالمه
الان یه خونه دور افتاده داریم خارج از شهر ازین مسکن مهر ها همش تنهام دلم گرفته فقط به مرگ فکر میکنم
چه تصوری داشتم چه شد....
پریشب هم کلی برنامه چیدیم هیلی معذرت میخوام میگم ولی روی مخمه برای س.ک.س بعد کلا انگار خوابید نه کاری میکرد نه چیزی معذرت خواهی کرد گفت امشب خیلی ذهنم درگیره نمیتونم منن اصلا به روی خودم نیاوردم گفتم من روم نمیشده بگم که نمیخوام
مشکل پیدا کرده خیلی سریع ارضا میشه
بهمم زیاد دروغ میگه، حس میکنم بجای اینکه بره سرکار یا میره خونه مامانش همش یا یجای دیگه
نمیدونم چیکار کنم خدایا
یمدتم قبل عروسی میخواستیم جدابشیم ، تو این تایم خیانتای ریزی کرده بود