مهد نمیرفتم خونمون امد تهران
بخاطر شغل پدرم
من دختر در و دشت بودم
تو شلوغی بزرگ شدم و اجتماع رو دوست داشتم
از بدو ورود ب تهران از همون بچگی حس غربت و کم کم افسردگی خفیف منو گرفت تا به این لحظه که بیست و چند سالمه و مادر شدم
بعد ازدواج ی شهر خوش آب و هوا رفتم داشتم امید ب زندگیمو ب دست میاوردم ک زندگی تو طبقه بالا مادر شوهر برام زهرش کرد
چرا بچه بودم امید و شوق زندگیم کم شده بود افسردگی خفیف داشتم پدر و مادرم متوجه نشدن؟
پدرمم آدمی بود ک کارش اولویت بود کم میبرد شهرمون
کم میبرد تفریح
از نظر خودش بچه هاشو بهترین جا آورده تحصیل کنن کسی بشن
اما ندید حال روحیشونو
فقط کارو ترجیح داد ب دل بچش نگاه نکرد
حالم از تهران ، هواش ، خونه های تنگ و تاریک و کوچیک همه و همه بهم میخوره
دلم خونه ویلایی ، آسمون پر ستاره شبهاش ، صدای جیرجیرک ها
دشت سرسبز بهاریش ، کوهای مخملی سبز زمستون های برفی و سرد رو میخواد
اونجا برای من عشق وجود داشت
زندگی جریان داشت
امان از افسردگی که با خون من عجین شده
پ ن . نشاط سرکوب شده