من از اول ازدواجم تا قبل زایمانم که میشد سه سال با مادرشوهرم خیلی خوب بودیم یعنی رابطه مون عالی بود خیلی همو دوست داشتیم خیلی با محبت بود و هدیه میداد و... اونا شهرستانن مادرشوهرم نزدیک زایمان هی حالمو میپرسید و هی می گفت مامانت نمیتونه من بیام پیشت و.... من زایمان کردم چند روز اومد خونمون گفت مامانتم میخوام ببینم چون قبلا با مامانم دوست بودن بقیه شو پست بعد میگم طولانی نشه
از وقتی اومد همه چی خوب بود بعد کم کم هی راجب همه چیز نظر میداد آدم بعد زایمانم یهکم حساس میشه ولی خیلی اذیت میشدم تاخصوصی ترین چیزا رو فقط نظر میداد مثلا من تاکید می کردم فلان چیز برام ضرر داره بعد همونو میریخت تو غذام خلاصه رفتارای خوبی نداشت
منم حالم خوب نبود هی گریه می کردم یواشکی تو اتاق بودم بیشتر استراحت می کردم روزای اول بود یا می گفت بچه رو پوشک نکنین به روش قدیم انجام بدین من گفتم نه رفته بود به شوهرم می گفت پوشک نکنین و... حالا جوونم هستا کلا شاید 46 سالش باشه
چند روز بعد از اینم که از خونمون رفت شهرستان زنگ زد کلی گله کرد به شوهرم که من اومدم تو نیومد بیرون از اتاق با من حرف بزنه و .. انتظار داشت من مثل یه آدم عادی حالم خوب باشه و...
از خانه قدم به دنیای بیرون بگذارید در حالی که زنانگی تان پشت در جامانده است، تا انسانی در جمع حضور یافته باشد و اندیشه و گفتار و رفتار او مورد توجه و احترام قرار بگیرد نه جلوههای زیبای جسم و زنانگیاش.(امام موسی صدر)