خواهشا. اگه از نظرتون در اشتباهم غر نزنید و تاپیک رو ترک کنید
بچه ها توروخدا فضول زندگی کسی نباشین دلسوز زندگی بقیه نباشین سعی نکنین تو زندگی بقیه نقش قهرمان باشین مخصوصا وقتی ازتون کمک نخواستن، با مامانم نزدیک یک ساله صحبت نمیکنم. ازش متنفر نیستم اما حسی بهش ندارم. آدم خوبیه. مامان خوبی نبوده خیلی اذیتم کرده و هیچوقت اشتباهش رو هم نپذیرفته هیچ وقت واسه خاطر خانوادش کل زندگی من رو زیر و رو کرده اشکم همیشه درومده که خواهراش خوشحال باشن نه از رو عصبانیت ولی خب همیشه میگه اولویت من خواهرامن شما نبودین اونا بودن. اینا چیزی نیست هزاران کار دیگه همه زندگیم ازش خاطره بده شب فریاد میزدم از دستش صبح پا میشدم انگار چیزی نشده بالاخره یه روز تصمیم گرفتم دیگه باهاش حرف نزنم اعتراضی ام نداشت میگفت از خدامه راحت شدم. خلاصه که کار به کار هم نداریم. تو جمع سعی میکنم در حد رفع نیاز باهاش صحبت کنم ولی کساییکه باهامون رفت و اومد خیلی دارن میفهمن بالاخره.چن روز پیش باز سر موضوعی که طولانی میشه بگم ولی قطعا بهم حق میدین وحشتناک ناراحتم کرد.رفتم شبو حرم. تا خود صبح هیچکی بهم زنگ نزد کجایی؟فردا عصرش همسایه ای که شمارمم نداشت زنگ زده میگا کجایی مامانت نگرانته میگه جوابشو نمیدی، در حالیکه خداشاهده پیامم نداد. مث اینکه خانمه اومده خونه مون پرسیده دخترت کجاست مامانم جای پیجوندن گفته از دیشب رفته و....این همسایه چن شب پیش بهم گیر داده بود میام خونتون باید با مامانت روبوسی کنی تو که نماز میخونی و فلان. ولم نمیکرد. بخدا از درون داشتم بالا میاوردم به احترام سنش هیچی نگفتم فقط جدی و محترمانه گقتم نخیر لطفا اینکارو نکنین شما از جزئیات خبر ندارین. ولی اون شب اومد خونه مون در گوشم نشست که بوسیدی؟میخواستم گریه کنم از شدت ناراحتی و موقعیتی که توش قرار گرفتم .بحثو عوض کردم و فهمید که نمیخوام راجبش صحبت کنم. امشب اومده خونه مون وسط منو مامانم نشست و همینطور گیر داده بود مامانم میگفت ن قهر نیستیم بخدا میخواستم پاشم جیغ بزنم هیچی نگفنم ولی با اخم به همسایه نگاه کردم پا شدم اومدم تو اتاق. متنفرم از آشتی کردن از هم صحبتی با اون آدم هیج وابسته گی ای بهش ندارم اصلا دلم نمیخواد تا آخر عمر باهاش حرف بزنم این طبیعی ترین حق منه که با کسی که اونم نمیخواد و این همه عذابم داده هم صحبتی نکنم..
ببخشید طولانی شد فقط باید اینارو به یکی میگفتم..