هنری عزیز؛
سلام.
اکنون که دست سرنوشت اینگونه مارا از هم جدا کرده، چاره ای جز اینکه دعا کنم با فرد دیگری خوشبخت شوی ندارم.
تقریبا هر روز با خود فکر میکنم که اگر شجاعتش را داشتی احساساتت را بیان میکردی اما نکردی و اکنون ما چنین از هم دوریم.
اما حال که بهتر فکر میکنم، احساس میان من و تو عشقی ممنوعه بود.
اما این هارا به هیچکس نگفته ام؛ آنروز که آن کتاب را برایت گرفتم بهترین روز زندگی ام بود.
و آن لحظه که پیام میدادی خیلی شاد بودم.
هربار از آن محله رد میشوم، هربار که از روبه روی گلفروشی رد میشوم،هربار نام محل زندگی ات را میشنوم و میبینم، به یاد تو می افتم.
آخرین بار،
تو بودی که پیام دادی.
دلیلش را نمیدانم. اما به دلایلی نمیتوانستم،
نمیتوانستم مانند قبل جوابت را بدهم.
اما تو نمیدانی.
خود را برای پاسخ دادن به تو حتی با حالتی سرد به آب و آتش زدم.
چند وقت پیش خوابت را دیدم.
مانند قبل ترسو بودی.
حتی در خواب هم جرات به زبان آوردن علاقه ات را نداشتی.
و خب شاید قسمت بود که بروی...(:
به قلم H