مردی جوان خوش هیکل و خوشتیب که به دلایلی فشار زندگی و طلسم جادو👹تو بدنش میره
خودم دیدم وارد حیاط شد، وسط حیاط رسید شروع کرد به گریه رنگش سیاه شد کمرش خم شد قلبش فشار میداد درد میکشید همه فکر کردن قلبش گرفته
اونو بردن تو خونه دراز کشیده بود گریه میکرد گریهای درد ناک. ناگهان یک قدرت زور عجیبی پیدا کرد دور تا دورهمه اونو نگه داشتن بایه حرکت همه پرتاب شدن افتادن، سریع و دوباره اونو نگه داشتن چند نفری زنگ زدن به دوست آشناها کمک میخاستن که بیان نگهش دارن، فوش های بد میداد (اینو بگم که کاملن ادم با ادب با شعور فهمیده ای بود) اون حرفا خودش نمیگفت اونی که تو بدنش بود میگفت،
آمبولانس اومد و بهش دوتا آرام بخش زد انگار نه انگار هیچ تعصیری نکرد، باز هم فوش میداد و صدای گرگ در میآورد دوله گرگ کل کوچه گرفته بود، هرچی قرآن روش میخوندن بدتر میشد، میگفت خون میخام خون میخام بخورم..............