وووی من یک دهه شصتی هستم .یکی از زن دایی ام وقتی که من بدنیا امدم طبق سنت قدیم همون جا منو عروس خودش معرفی کرده .بعدها که نوجوون بودم کلاس اول راهنمایی مادرم اینو به خواهر بزرگترم گفت و من شنیدم
از همون موقع من ندید عاشق پسر داییم شدم تو تمام رویاهام کنارم بود...چون بچه شهرستان بود فکر میکردم همه چی تمومه یه روز وقتی دیپلم گرفتم امد خونمون من نرفتم ببینمش روم نشد بعدها هم چون یکی دیگه منو میخواست اونو فراموش کردم حالا بعد ۲۶بیست هفت سال برای اولین بار پسر داییم رو دیدم از نزدیک 🤣اصلا اونی که تو رویاهام می دیدم نبود قد ۱۶۰ سبزه تیره چشماش فرو رفته و ریز لب ها
....میدونم که زیبایی معیار داشتن زندگی خوب نیست .ولی من چرا فکر میکردم پسر داییم کانه یوزارسیفه
پ ن :شوهرم خیلی زیبا و خوش تیپه ولی نتونست خوشبختم کنه