وقتی حالم خیلی بد بود و داشتم از درد جون میدادم
بابام مثل پروانه دورم میچرخید و به دکترا التماس میکرد میگفت هرچی خواستین بهتون میدم فقط دخترمو نجات بدید
انقدر نگرانم بود که حد نداشت
بعد از چند وقت حالم بهتر شد تونستم از جام بلند شم از شدت خوشحالی اشک تو چشم هاش جمع شده بود محکم بغلم کرده بود هیچوقت این خاطره رو یادم نمیره🥲🥲🥲