میشه تعریف کنین
اول خودم میگم زیاد یادم نیست چون برای ۷ ۸ سالگیم بوده، شبی که من سرما خورده بودم و تب بالایی داشتم
یهو خواب رفتم و دیدم تو یه جایی نورانی ام که حتی تو خواب نمیتونم چشام رو باز کنم دیدم یکی با عبای سبز خیلی خوشرنگ که حتی نمیتونم تصورش کنم اونم پیشم دستمو گرفت بعد منو برد یه جایی که مثل باغ بود در از زیبایی یه کاسه که ۴ تا شیرینی بود بهم داد البته نمیدونم اونا چی بودن من دارم میگم شیرینی
بعدش به من گفت یکیش رو بردار بخور خوب میشی
من تو خواب گفتم نمیخوام دوباره گفت بهم بردار
دفعه دوم برداشتم یکی از اونا رو و خوردم
تا خوردم چشمام باز شدن از خواب پریده بودم
مامانم پیشم بود اما خونه نبودیم تو تخت بیمارستان
مامانم خیلی خوشحال بود که من چیزیم نشده دکترام همه تعجب کرده بودن
چون من شب از شدت تب بالایی که داشتم نزدیک بوده که تشنج کنم و منو به بیمارستان بردن و من هنوز بیدار نشده بودم
اما دیگه بعد اون هیچ خوابی ندیدم
هیچوقت
میشه شمام تعریف کنید که تا حالا شده خواب ائمه رو ببینید