سلام خانوما من کلا با شوهرم مشکل داشتم پنج سالع ازدواج کردیم و دوسال و نیمه خونه داریم شوهرم بچه ننه بد دل شکاک خسیس هست ولی من خیلی دوستش دارم از وقتی رفتیم سر خونه زندگی خودمون دخالت های مامانش خیلی زیاد شد خونه ما مهمون نمیومد اصلا یعنی مادرش اجازه نمیداد ما طبقه بالا خونه مادرش زندگی میکردیم هرچی میخرید میبرد پایین اول اونا هرچقد میخواستن برمیداشتن هرچی میموند میاورد بالا کلا مادرش هرچی میگفت همون بود حامله شدم مامانش گفت مامان باباتم حق ندارن بیان من خداشاهده یبار بی احترامی نکردم ولی دیگ خسته شده بودم مادرش داشت حیاط جارو میکرد غر میزد که ارع مگ خونه غریبع مگه بیگانه ای پله هات گوه گرفته تربیت نداری منم رفتم پایین گفتم اره من بیگانه ام اختیار خونه که با شماست خودت جارو کن شروع کرد به فحش دادن من ج.ن.ده فلان و... شوهرم که اومد یکم دعوا کردیم ولی بازم اشتی کردیم و من رفتم خونه مامانم شب اومد دنبالم تو ماشین شروع کرد دعوا کردن باهام که اصلا حق نداشتی جواب مادرم بدی مادرت فلان داداشت فلان کلی بارم کرد رسیدیم خونه راش ندادم داخل انقد عصبی بودم چاقو گرفتم روی دستم گفتم فقط برو بیرون شوهرم رفت باباش اومد بالا جلوی شوهرم مظلوم فقط میگفت چرا دعوا میکنید شوهرم رفت دنبال مامانم پدر شوهرم ظرفامو شکست گفت برم بیرون از خونه منم اسنپ گرفتم رفتم شوهرم با مامانم یکم دنبالم گشتن تا فهمیدن من رفتم خونه خالم صبحش من رفتم خونه برای پسرم پوشک اینا بردارم در باز کردم رفتم تو حیاط در راهرو ققل بود در زدم باباش در باز کرد راهم ندادن داخل منو زدن چادر و یقه لباسم پاره کردن انداختن بیرون منم زنگ زدم پلیس و شوهرم از کجا اومد یه کلمه نگفت من خوبم یا نه رو بع پلیس گفت من دست رو این خانم بلند نکردم خلاصه منم رفتم خونه مامانم و دادخواست مهریه دادم فرداش برام ابلاغیه اومد که شوهرم برام تمکین زده و گفته طلاهاشو دزدیدم یعنی همون روزی که من کتک خوردم قبلش شوهرم رفته بوده شکایت کرده بوده من اومدم خونه بابام و ازش نفقه استرداد جهیزیه و سیسمونی مهریه همرو زدم از پدر مادرشم برای کتک کاری شکایت کردم البته قبل همه این کارها فردای دعوا زنگ زدم که بیا صحبت کنیم اومد یک کلمه گقت من برای تو چیزی کم نذاشتم هرچی من گفتم خونخ بگیر بریم زندگی کنیم نیشخند زد رفت منم بعدش شکایت کردم هنوز دادگاهی تشکیل نشده بیست روزم هست خونه بابامم یه سراغ از بچش نگرفته اون شب بهش زنگ زدم دوبارع که بیا صحبت کنیم برگردم گفت آفرین بهت ممنون که از خونه رفتی میخواستی نری الانم نمیام صحبت کنم بیممون قطع کرده بود دیروز پسرم مریض بود بردمش دکتر گفت بیمه ندارین منم زنگ زدم فوشش دادم قطع کردم باز برام پیام فرستادع که بیمه خودشم قطع شده من هیچی نگفتم ولی تو این بیست روز من سع بار تلاش کردم برگردیم اون هیچی حتی یه خبر از بچه هشت ماهش نگرفته امشب خیلی دلم براش تنگ شده بود همش میگفتم برم التماسش کنم برگردم ولی خانوادم و مشاور میگن شوهرم مرد زندگی نیست پیشش حیف میشم نمیدونم چیکار کنم شما بگین