من ۴۰ سالمه پدر و مادرم خیلی دوست دارم و خیلی خوبی های زیادی دارن ولی ولی هنوز پدر و مادرم سر هر چی که بخوام اعتراض کنم یا مخالفت یا درد دل حتی مثل بچه باهام دعوا میکنن و حس اینکه بد هستم بهم میدن
و حتی هنوزم منو با دوست دوران دوم دبستانم که باهم هنوزم دوستیم مدام مقایسه میکنن که از اون یاد بگیر...
خانواده شوهرم خیلی اذیتم کردم منم از بچگی یاد گرفتم نباید حرف بزنم و باید ساکت باشم و خیلی بی زبون بار اومدم خیلیییی خیلی مظلوم بودم همیشه خیلییی
بعد از مدتی که خیلی از سادگی و مظلومیتم خانواده شوهرم سواستفاده کردن و حسابی اعصابم و روانم بهم ریخت ولی بازم نتونستم که حرف بزنم ...
حتی اجازه درد و دل هم نمیدن بهم ...
امروز با مادرم دعوام شد... خیلی صدام بلند بود اونا بدترین چیز ممکن میدونن اینو ... و مادرم گفت تقصیر توست با مادرشوهرتم اینجوری کنی تقصیر توعههه...
امروز با حرف ها و رفتارش بهم این حس و داد که نه زن خوبی هستم و نه مادر خوبی و نه دختر خوبی و نه عروس خوبی هستم....
اصلا سر خانواده شوهرم با مادرم حرفم نشد ولی بهم گفت تقصیر توعه و گفت یا نباید شوهر میکردی یا الان هر بلایی سرت اوردن نباید صدات در بیاد
پدرم اومد از صدا و صدای ما از حیاط اومد تو و وقتی داشتم براش تعریف میکردم گفت زندگی ما به تو ربطی نداره به تو چه اصلا... چون سر این دعوامون شده بود که داشتم به مامانم یاد میدادم سنت بالاس کارگر بگیر هفته ای یه بار بیاد....
بعد هم گفتم تو عید ها هم اخه کارگر نمیگیری ...
بهم گفت دیگه حق نداری عیدها بیایی کمکم... فکر کرد دارم منت میذارم در حالی که من هر سال با عشق بهش کمک میکردم تو خونه تکونی... ولی حتی الان دیگه کارم هم بی ارزش شد...
الانم عذاب وجدان دارم که چرا اینطوری شد من واقعا نمیخواستم و نمیدونم چرا اینطوری دعوا شد... و حس گناه و دلشوره دارم خونشون هستم اومدم تو اتاق ... و ناراحتم.. من نمیخواستم با صدای بلند و حالت داد داد باهاشون حرف بزنم و چندین باره که اینجوری میشه ناخواسته و منم ایرادم اینه که نمیخوام سکوت کنم از طرفی هم عصبی شدم و تند و با صدای بلند حرف زدم این چند بار اخرو و از نظر اونا هم من خیلی بی احترامی میکنم و حالت یه بچه باهام دعوا و سرزنش و تحقیر و مقایسه میکنن
من الان حس گناه و عذاب وجدان و اینه چقدر بچه بد و به درد نخور بودم براشون و ای کاش هیچ حرفی نزنم و قوی و شاد باشم ...