همسایمون داشت اسباب کشی میکرد..گفت یک عالمه لباس دارم که استفاده نمیکنم..رو دستم مونده کسی رو نمیشناسم که نیازمند باشه و بهش بدم..
تازه خیلی ام کلاس میذاشت میگفت دخترم لباسی رو میخره دوباره میپوشه دیگه نمیپوشه منم دلم نمیاد بندازشم دور...
بهش گفتم من تو اشناهامو کسی رو میشناسم که نیازمنده اتفاقا بچه هاشم همسن بچه های این خانم بود..گفتم که بیاره تا من بفرستم برای اون خانواده نیازمند..
خلاصه برام کلللی لباس اورد اندازه یک گونی..باز کردم دیدم بوی گند میدادن.🤧.اصلا حالم بد شد.همشون هم کهنه پاره پوره انقدر شسته بود که رنگشون رفته بود اصلا قابل استفاده نبود..والا من که روم نمیشد اونارو به کسی بدم
..واقعا خجالت اوره چی با خودش فکر کرده بود..آشغالاشو میخواست بده به نیازمند