بابام اعتیاد داره و از وقتی چشم باز کردم مامانم رو جلوی چشمام میزد (الان دیگه جرئت اینکار رو نداره)
یه دختر داره از زن اولش که ازدواج کرد و دیگه سی سالشه و دوتا بچه هم داره
خواهرناتنیم دزد و معتاد از آب دراومد و اومد مثلا از شوهرش طلاق بگیره و دوست پسر داشت اونور ایران حالا پسره هم متاهل
بابام بهش پول داد که بره یه جایی مخفی شه تا پرونده دزدیش رو حل کنه و طلاقش بده
این خانوم همیشه پیش جادوگراست خدا لعنتش کنه
شب آخری که خونمون بود مامان و بابام رو انداخت به جون هم و بابام جلومون مامانم رو خم کرد روی تخت من و تا جون داشت زدش...منم از بچگی یاد گرفته بودم اینجور مواقع سرم رو بندازم پایین و خودم رو بزنم به کوری.
یهو برگشت سمت من و داد و بیداد کرد که تو اینجا تو خونه ی من چه غلطی میکنی تو باید این حیوون (مثلا منظورش مامانم بود) صداش دراومد بزنی تو دهنش.
منم اون زمان افسردگی شدید داشت و چندباری سعی در خود.کشی داشتم و تحت درمان روانپزشک بود خب مسلما قرص هم میخوردم.
نمیدونم از مظلومیت مامانم بود یا اینکه غرورم جلوی اون دختر خورد شده بود که شروع کردم به جیغ زدن و فحش دادن که من چیکارت کردم کی هرچی میشه به من میپری و ناخودآگاه دوتا فحش خیلی بد هم بهش دادم که خودمم قصد نداشتم ولی اون لحظه قفل کرده بودم و هی اون دوتا فحش رو تکرار میکردم.
خلاصه دقیقا یکسال و یکماه از این ماجرا میگذره و من کم کم سعی کردم از دلش دربیارم ولی آقا حتی جواب سلامم رو هم نمیداد
دیشب مامانم دستش بند بود که بابام گفت بهش یه کاسه بده یکی بیاره (حالش بد میشه اسمم رو بیاره) منم بهم برخورد اما چیزی نگفتم
توی شهر ما برای مراسم شام غریبان یه تعزیه کوچیکی برپا میکنن منم خب عشق تعزیه.
با مامانم رفتیم بیرون و تعزیه هنوز شروع نشده بود و راجب این حرف بابام زنگ زدیم که فهمیدیم آقا با مامانمم قهره که تو حق نداری با این گوساله وقت بگذرونی منم ناراحت شدم و قبل از مراسم برگشتم خونه. مامانمم که ناراحت بود از کار بابام باهاش بحث کرد که آقا تکیه داد به در اتاقم و بلند بلند داد میزد که تورو تا آخر عمر برای حرفات نمی بخشم، تا آخر عمرت باید مثل یه سگ به پام بیوفتی، باید بمیری و خواهرت و بچه هاش باید توی این خونه باشن و کلی لقب زشت که هر روز بهم میده
جالبش اینه دختری که سنگش رو به سینه میزنه به خدا اعتقاد نداره، به شوهرش بارها خیانت کرده، معتاده، دزده، مشروب میخوره
و حالا من..به شدت به خدا و اماما اعتقاد دارم، نماز میخونم، تاحالا دستم به پسری نخورده و کلا از بچگی اسم یه پسری از فامیل روم بود که دیگه بهشون گفتم بس کنن با اینکه اون آقا رو دوست داشتم اما بهش نگفتم و وقتی فهمیدم دلش باهام نیست گفتم فامیل دیگه اسم ما رو با هم نیارن
حالا موقع اون اتفاقات با بابام من چندسالم بود؟ کلاس نهم بودم!
حالا تقصیر منه یا بابام؟