چند ماهه هر چند یه روز تهدید میکنه که چمدونامو می بندم و میرم...
امشب که از سر کار اومد، سه تا چمدون پهن کرده وسط اتاقش، داره جمع می کنه بره...
کجا؟ نمی دونم...
چرا؟ نمی دونم...
تا کی؟ نمی دونم...
فک نمیکردم داشتن یه خانواده ی آروم و بی دردسر و حاشیه، بشه برام حسرت و آرزو....
هر زن و شوهری که با بچه هاشون تو خیابون راه میرن، عمیقا حسودیم میشه بهشون...💔
اصلا حالم بده...
نمیتونم انکار کنم...
می خوام سعی کنم با وجود شدت فشار روحی، بشینم پای درسم...
تا امشب فقط سکته نکنم...