انموقع تو تهران بودیم و هر روز مهمونی میدادیم و مهمونی میرفتیم و این فامیل فصول تو زندگیمون دخالت و گه خوری میکردن و آدم رو نوکر خودشون گیر آورده بود و توقع کار مفت از آدم داشتن ما نمیتوانستیم در عرض یک سال یه ده میلیون جمع کنیم و کلی بدبختی و اعصاب خوردی داشتیم و حسابی کم میوردیم همین زندایی من هر دفعه میرفتیم خونش جلومون غذای مونده میداشت هر دفعه مادر من رو میگفت برام تشک بدوز یا پشم شن کن یکبار که بهش گفتیم بیا ضامن وام پنج میلیونی ما شو گفت نه اکبر کلی قسط و قرض داره و ....با اینکه دوتا خونه داشتن دوتا ماشین و کلی پس انداز و طلا حاظر نشدن واسه پنج تومن ضامن ما بشن یادمه یکبار زمستون بود و من یه وسیلم خونه زنداییم جا مونده بود رفتم رسیدم خونشون دیدم کل فامیل جمعه همه هستند به جز من کلی اسرار کرد که بیا بمون من گفتم نه باید برم بیارم باهم دیگه رفته بودیم هئیت موقع برگشتن خواستم بیشینم تو ماشین عروسش گفت نه جا نداریم گفتم دوتا جا اضافه هست گفت نه میخوایم راحت باشیم میخواستم پیاده برگردم پدرش با کلی اسرار و فلان گفت نه بیا بیشین یه حرفی زد و اینا خلاصه این فامیل به جر فصولی و اعصاب خوردی و سو استفاده از ما چیزی نداشت از وقتی از تهران خارج شدیم و با فامیل قطع ارتباط کردیم وضعمون خوب شد تونستیم طلا بخریم پول پس انداز کنیم خورد و خوراکمون بهتر بشه و رابطه مادرم با من بهتر بشه