2777
2789
عنوان

داستان محبت پدری پارت دوازدهم

140 بازدید | 14 پست

پارت دوازدهم داستان محبت پدری 

گفت: بلند شو بریم تو, شایدمادرشوهرت اینجا ف ال گوش وایساده حرفامونو می‌شنوه
اون روز با ستاره رفتیم داخل خونش یه خونه نقلی داشت که نقشه ساختمونش تقریباً مثل خونه مادر شوهرم بود
با این تفاوت که دو تا اتاق رو دست هم داده بود...
گفتم خیلی خونه قشنگی داری.. خوش به حالت که تنها می‌تونی زندگی کنی !
گفت: اینجا که مال من نیست بابامم داره به سختی اجاره‌شو جور می‌کنم خودممو یه کارایی انجام میدم که بتونم کمک حال بابام باشم، البته قراره سال دیگه برای ما هم خوابگاه بسازند
حالا اینا مهم نیست تو از خودت بگو چه شکلی وارد همچین خانواده‌ای شدی
اون روز تمام ماجرا رو برای ستاره تعریف کردم
هر لحظه که می‌گذشت چهره‌اش یه جوری می‌شد، یه بار باهام می‌خندید و یه بار گریه می‌کرد باورش نمی‌شد که همچین بلایی سرم اومده اونم توسط پدرم
گفت: مطمئن باش که پدرت یه آتویی دست سعید و خونوادش داره که انقدر مقابلشون کوتاه اومده
تو هم قربانی همون آتو شدی
گفتم :شاید حرفت درست باشه و پدرم واقعاً به مامانم خیانت کرده..
گفت :خب چرا مامانت پشتیبان تو در نیومد؟ چرا مامانت شک نکرد؟ مطمئن باش یه چیزی فراتر از ایناست
گفتم :نمی‌دونم اصلاً دلیلشم مهم نیست حالا بر فرض دلیل‌هاشم فهمیدم چه کار می‌تونم بکنم؟
زندگیم برمی‌گرده به قبل؟ بچه‌ای که از دست دادم برمی‌گرده یا جوونیم؟
ستاره گفت :سحر ناراحت نشیا اما به نظر من بهتر که اون بچه رفت
اگه اون بچه بود اینا فقط از تو بیگاری می‌کشیدند تازه تو هم مجبور بودی نوه‌شون رو تر و خشک کنی و هم به کاراشون برسی
در آخرم که به قول خودت کت.ک می‌خوردی
فقط اون بچه روح و روان ناسالمی پیدا می‌کرد چه بسا وقتی بزرگ می‌شد بهت می‌گفت چرا مرا به دنیا آوردی ؟پس مطمئن باش حکمت داشته که اون بچه نباشه
حداقل الان خودت تنهایی راحت‌تر می‌تونی از دستشون نجات پیدا کنی
گفتم :کجا رو دارم برم ؟پیش پدر و مادرم یا آواره خیابون ؟هیچ دوستی هم که برام نمونده ...
گفت :خودتم زرنگی نکردی اونموقعی که می‌رفتی تو خونه‌های مردم کار می‌کردی باید همون موقع‌ها به پدر و مادرت می ‌گفتی که بچه‌تو شوهرت کش.ته نباید می‌ذاشتی شوهرت هرجور دوست داره مر‌.گ بچه‌تو روایت کنه یا وقتی میرفتی تو خونه های مردم کار می کردی بهت پول میدادن چرا بیشتر برا خودت بر نمی داشتی؟ اونا از کجا میفهمیدند که چقدر بهت پول دادن؟ تعرفه خاصی هم که نداشته یا چرا الانی که می دونی شوهرت شوگر مامی داره ازش حق السکوت نمیگیری؟ ببین سحر تو خیلی سر و ساده ای! اینا یه مشت گرگ صفتن تو باید مثل خودشون رفتار کنی اگه سرتو بندازی و فقط براشون کار کنی اونا ازت تشکر نمی کنن فقط بیشتر ازت کار می کشن
گفتم : اخه ستاره من چیکار کنم من هیچ کسیو تو این دنیا ندارم حتی برادر خودمم که آتوی دست سعید نداره یه سراغی ازم نمی گیره اون برادر کوچیکترمم که فقط چهارده سالشه کاری از دستش برنمیاد گفت: کلا خانوادتو فراموش کن تو اول خدارا داری بعد هم من سر راهت قرار گرفتم ببین سحر من میتونستم برم هرجای این شهر خونه بگیرم اصلا اینجا رو نمیشناختم اما یک دفعه اگهیشو دیدمو از حیاط و صفایی که داشت خوشم اومد به پولمم اومد در حالیکه به دانشگاهم دور بود اول کار هم که اومدم اجاره دودل شدم اما بعدا بالاخره اجاره کردم الان میفهمم حکمتش چیه سحر جان بودن من اینجا یه نشونه از طرف خداست که کمکت کنه زندگیتو نجات بدی اما راید خودت بخواهی تا کی میخوای قربانی باشی

ادامه پایین

اینجا داستان زندگی افراد رو براتون میزارم امیدوارم خوشی ها و سختی هاش برامون تجربه بشه ممنون که همراهیم میکنید❤️ هر روز ساعت ۱۲ و ۲۱ پارت جدید🌷🌷🌷

گفت: می‌ترسی چون هر بار خواستی یه کاریو بکنی زیر مش.ت و لگد قرار گرفتی و یه چیز مهم زندگیتو از دست دادی ،برای همین ناخودآگاهت اینجوری ازت محافظت می‌کنه که هیچ کاری نکنی
در حالی که اشتباهه
سری‌های قبل تک و تنها بودی کسی کنارت نبود اما این سری من تا آخرش باهات هستم
مادر شوهرت اونقدرها هم که فکر می‌کنی زبر و زرنگ نیست
امروزو که دیدی با یه حرف ساده من سریع جا خالی داد
باید با سیاست رفتار کنیم برای هر قدمی نقشه‌ای داشته باشیم اینجوری من مطمئنم تا چند ماه آینده تو خلاصی پیدا می‌کنی
ستاره داشت حرف می‌زد که صدای زنگ خونه اومد تا درو باز کرد مادر شوهرم اومد تو حیاط و گفت دیر شد الان یک ساعته تو خونه این...
ستاره با لبخند گفت: الان میایم حاج خانوم
و رو به من آروم گفت :بدون اینکه هیچ تغییری تو صورتت داشته باشی بلند شو بریم
نباید متوجه بشه تو به من این حرفا رو زدی
گفتم: باشه با حرفای ستاره هم آروم شده بودم هم خیلی استرس پیدا کردم
انگار قرار بود فصل جدید تو زندگیم شروع بشه
فصلی که انتقام تمام این روزهامو از هر کس باعث و بانیش بود بگیرم
اون روز با ستاره تمام کارها را انجام دادیم
معلوم بود چقدر خسته است اما پا به پای من کار می‌کرد تا از شدت فشار کاری روی من کمتر شود
مادر شوهرم هم سرخوشانه نگاهمون می‌کرد و خوشحال بود که نیروی کار جدیدی پیدا کرده
روز بعد پنجشنبه بود و ستاره کلاس نداشت رو به مادر شوهرم گفت: من فردا هم میام کمکتون
مادر شوهرم که قند تو دلش آب شده بود
گفت :دستت درد نکنه دخترم زحمتت میشه
ستاره گفت: نه خوبه فقط شما باید مشخص کنید که فردا چقدر کار دارین ما هم زمانمونو مدیریت می‌کنیم ...
مادر شوهرم گفت: فردا میان از تو زیرزمین دبه ترشیا رو می‌برند به جاش موادو میارن
تعدادش مثل همین امروزه
ستاره گفت: پس خوبه من فردا ساعت هشت صبح میام زودتر کارو شروع نکنید چون دوست ندارم وسط کار برسم
مادر شوهرم گفت: ما شروع کارمون از شش صبحه
ستاره گفت: اون مال وقتیه که سحر دست تنها  باشه الان دو نفریم
مادر شوهرم یکم من من کرد و وقتی دید هر لحظه ممکنه ستاره نظرش برگرده کوتاه اومد و گفت: باشه
با چشمام از ستاره تشکر کردم امروز بار سنگینی رو از رو دوشم برداشته بود و حالا با این کارش هم برام دو ساعت بیشتر استراحت خرید
صبح فردا تا ساعت هفت و نیم خوابیدم و بعد که بیدار شدم احساس خیلی سبکی داشتم ستاره هشت صبح با صبحونه اومد مادر شوهرم گفت : تازه میخوای صبحونه بخوری ؟ کارمون دیر میشه ها؟
ستاره نگاهی به موادی کا صبح زود اورده بودن انداخت و گفت : حاج خانم من یه پیشنهادی براتون دارم امروز روز ما دختراست اگه شما میخواین می تونین برید خونه صغری خانم یکم باهاشون وقت بگذرونین ما هم تا ظهر نشده اینارو سر و سامون میدیم اینجوری شما هم بالاسرمون نیستین که حرص بخورید یکمم استراحت میکنین من مطمعنم شما حتما تا اخر شب خیلی کمرتون درد میگیره که رو پا بایستید مادرشوهرم یه نگاهی به ستاره انداخت و گفت : والا چی بگم خسته که میشم اما زندگی خرج داره اما حالا که تو میگی متن حرفی ندارم فقط نیام ببینم شما نشستین به حرف زدن و کار رو زمین مونده
ستاره گفت : نه خیالتون راحت ما اینا روخیلی زودتر از اونچه که شما فکر کنید درست می کنیم و بعد خودش تا خونه صغری خانم مادر شوهرمو هدایت کرد
صغری خانم همسایه یه کوچه بالاترمون بود که انقدر پر حرف بود که حتی اجازه نمیداد یه نفر وسط حرفاش کلامی حرف بزنه وقتی هم می رفتی پیشش تا شب ولکنت نبود شوهر هم نداشت و تو محله به ادم پرحرفی معروف بود ستاره خوب میدونست مادرشوهرمو پیش کی بفرسته
ادامه پایین

اینجا داستان زندگی افراد رو براتون میزارم امیدوارم خوشی ها و سختی هاش برامون تجربه بشه ممنون که همراهیم میکنید❤️ هر روز ساعت ۱۲ و ۲۱ پارت جدید🌷🌷🌷

مادرشوهرم که رفت ستاره گفت زود باش پلاستیک مشکی بیار اینارو برداریم بذاریم تو خونه خودم
گفتم : برای چی؟ گفت :چون کار داریم
با ستاره مواد ترشی رو گذاشتیم تو حیاطش و روشو انداختیم یکمشم گذاشتیم تو خونه مادرشوهرم بمونه
ستاره گفت: گردنبندو از کجا پیدا کردی؟ گفتم: تو صندوقچه تو زیر زمین اما فکر نکنم چیز
دیگه ای باشه اون که نمیاد همه رو بزاره دم دست
ستاره گفت : مطمئن باش هست مادرشوهرت ساده تر از ایناست...
می ذاره دم دست چون فکر می کنه تو عرضه شو نداری پیدا کنی
رفتیم تو زیر زمین کل صندوقچه رو گشتیم ستاره راست می گفت تمام طلاهای مادرشوهرم لابلای اون لباس ها در اون صندوقچه بود
به ستاره گفتم : اما ایناکه مال من نیست
گفت : فکر میکنی اینارو چه جوری خریده؟ با پول ختی تو خریده پس همش مال خودته اگه هم واقعا مال خودش باشه انقدر ازت کشیده که اینا چیزی در برابرش نباشه
بعد از اون ستاره گفت باید بریم تو اتاق مادر شوهرت گفتم : نه ستاره اونجا نریم می ترسم وسط کار بیاد چی بهش بگیم
ستاره هم گفت : پس تو وایسا کشیک بده من میرم تو گفتم : باشه زود بیا فقط تمام بدنم از استرس میلرزید

شما اگه جای سحر بودید چیکار میکردید؟
پارت بعدی ساعت ۲۱❤️

اینجا داستان زندگی افراد رو براتون میزارم امیدوارم خوشی ها و سختی هاش برامون تجربه بشه ممنون که همراهیم میکنید❤️ هر روز ساعت ۱۲ و ۲۱ پارت جدید🌷🌷🌷

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

وای توزوخدااا باز بزاربیشتررررربزارررر موندم توخمارییی

چه زیبا گفت مولا نا ای اشک اهسته بریز غم زیاد است ای شمع اهسته بسوز که شب دراز. از در این روزگار کسی اسرار کسی نیست ما تجربه کردیم مشتی..! کسی یار کسی نیست ️   
وای توزوخدااا باز بزاربیشتررررربزارررر موندم توخمارییی

گذاشتم پارت جدید🥲❤️

اینجا داستان زندگی افراد رو براتون میزارم امیدوارم خوشی ها و سختی هاش برامون تجربه بشه ممنون که همراهیم میکنید❤️ هر روز ساعت ۱۲ و ۲۱ پارت جدید🌷🌷🌷

خیلی خوبه بیشتربذاریدلطفا

ممنون عزیزم ❤️

اینجا داستان زندگی افراد رو براتون میزارم امیدوارم خوشی ها و سختی هاش برامون تجربه بشه ممنون که همراهیم میکنید❤️ هر روز ساعت ۱۲ و ۲۱ پارت جدید🌷🌷🌷

طلاها با کمک ستاره بفروشه و بره یجای دور خونه ا جاره کنه. اما اگه از شانس بد سحر ستاره هم تو زرد در ...

همون اینقدر که این ادم بدشانسه

اینجا داستان زندگی افراد رو براتون میزارم امیدوارم خوشی ها و سختی هاش برامون تجربه بشه ممنون که همراهیم میکنید❤️ هر روز ساعت ۱۲ و ۲۱ پارت جدید🌷🌷🌷

سلام وقت داشتی بیشتر پارت بزار گلم مرسی

سلام عزیزم تا بتونم میزارم حتما

اینجا داستان زندگی افراد رو براتون میزارم امیدوارم خوشی ها و سختی هاش برامون تجربه بشه ممنون که همراهیم میکنید❤️ هر روز ساعت ۱۲ و ۲۱ پارت جدید🌷🌷🌷

گذاشتم پارت جدید🥲❤️

مرسی عزیزم الان میخونم دستت طلا

چه زیبا گفت مولا نا ای اشک اهسته بریز غم زیاد است ای شمع اهسته بسوز که شب دراز. از در این روزگار کسی اسرار کسی نیست ما تجربه کردیم مشتی..! کسی یار کسی نیست ️   
وای توزوخدااا باز بزاربیشتررررربزارررر موندم توخمارییی

امشب قسمت اخر داریمممم

اینجا داستان زندگی افراد رو براتون میزارم امیدوارم خوشی ها و سختی هاش برامون تجربه بشه ممنون که همراهیم میکنید❤️ هر روز ساعت ۱۲ و ۲۱ پارت جدید🌷🌷🌷

امشب قسمت اخر داریمممم

وای قسمت اخر؟؟ینی تموم میش؟؟ دیگ داستان جدید نمیزاری؟؟

چه زیبا گفت مولا نا ای اشک اهسته بریز غم زیاد است ای شمع اهسته بسوز که شب دراز. از در این روزگار کسی اسرار کسی نیست ما تجربه کردیم مشتی..! کسی یار کسی نیست ️   
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز