پارت دوازدهم داستان محبت پدری
گفت: بلند شو بریم تو, شایدمادرشوهرت اینجا ف ال گوش وایساده حرفامونو میشنوه
اون روز با ستاره رفتیم داخل خونش یه خونه نقلی داشت که نقشه ساختمونش تقریباً مثل خونه مادر شوهرم بود
با این تفاوت که دو تا اتاق رو دست هم داده بود...
گفتم خیلی خونه قشنگی داری.. خوش به حالت که تنها میتونی زندگی کنی !
گفت: اینجا که مال من نیست بابامم داره به سختی اجارهشو جور میکنم خودممو یه کارایی انجام میدم که بتونم کمک حال بابام باشم، البته قراره سال دیگه برای ما هم خوابگاه بسازند
حالا اینا مهم نیست تو از خودت بگو چه شکلی وارد همچین خانوادهای شدی
اون روز تمام ماجرا رو برای ستاره تعریف کردم
هر لحظه که میگذشت چهرهاش یه جوری میشد، یه بار باهام میخندید و یه بار گریه میکرد باورش نمیشد که همچین بلایی سرم اومده اونم توسط پدرم
گفت: مطمئن باش که پدرت یه آتویی دست سعید و خونوادش داره که انقدر مقابلشون کوتاه اومده
تو هم قربانی همون آتو شدی
گفتم :شاید حرفت درست باشه و پدرم واقعاً به مامانم خیانت کرده..
گفت :خب چرا مامانت پشتیبان تو در نیومد؟ چرا مامانت شک نکرد؟ مطمئن باش یه چیزی فراتر از ایناست
گفتم :نمیدونم اصلاً دلیلشم مهم نیست حالا بر فرض دلیلهاشم فهمیدم چه کار میتونم بکنم؟
زندگیم برمیگرده به قبل؟ بچهای که از دست دادم برمیگرده یا جوونیم؟
ستاره گفت :سحر ناراحت نشیا اما به نظر من بهتر که اون بچه رفت
اگه اون بچه بود اینا فقط از تو بیگاری میکشیدند تازه تو هم مجبور بودی نوهشون رو تر و خشک کنی و هم به کاراشون برسی
در آخرم که به قول خودت کت.ک میخوردی
فقط اون بچه روح و روان ناسالمی پیدا میکرد چه بسا وقتی بزرگ میشد بهت میگفت چرا مرا به دنیا آوردی ؟پس مطمئن باش حکمت داشته که اون بچه نباشه
حداقل الان خودت تنهایی راحتتر میتونی از دستشون نجات پیدا کنی
گفتم :کجا رو دارم برم ؟پیش پدر و مادرم یا آواره خیابون ؟هیچ دوستی هم که برام نمونده ...
گفت :خودتم زرنگی نکردی اونموقعی که میرفتی تو خونههای مردم کار میکردی باید همون موقعها به پدر و مادرت می گفتی که بچهتو شوهرت کش.ته نباید میذاشتی شوهرت هرجور دوست داره مر.گ بچهتو روایت کنه یا وقتی میرفتی تو خونه های مردم کار می کردی بهت پول میدادن چرا بیشتر برا خودت بر نمی داشتی؟ اونا از کجا میفهمیدند که چقدر بهت پول دادن؟ تعرفه خاصی هم که نداشته یا چرا الانی که می دونی شوهرت شوگر مامی داره ازش حق السکوت نمیگیری؟ ببین سحر تو خیلی سر و ساده ای! اینا یه مشت گرگ صفتن تو باید مثل خودشون رفتار کنی اگه سرتو بندازی و فقط براشون کار کنی اونا ازت تشکر نمی کنن فقط بیشتر ازت کار می کشن
گفتم : اخه ستاره من چیکار کنم من هیچ کسیو تو این دنیا ندارم حتی برادر خودمم که آتوی دست سعید نداره یه سراغی ازم نمی گیره اون برادر کوچیکترمم که فقط چهارده سالشه کاری از دستش برنمیاد گفت: کلا خانوادتو فراموش کن تو اول خدارا داری بعد هم من سر راهت قرار گرفتم ببین سحر من میتونستم برم هرجای این شهر خونه بگیرم اصلا اینجا رو نمیشناختم اما یک دفعه اگهیشو دیدمو از حیاط و صفایی که داشت خوشم اومد به پولمم اومد در حالیکه به دانشگاهم دور بود اول کار هم که اومدم اجاره دودل شدم اما بعدا بالاخره اجاره کردم الان میفهمم حکمتش چیه سحر جان بودن من اینجا یه نشونه از طرف خداست که کمکت کنه زندگیتو نجات بدی اما راید خودت بخواهی تا کی میخوای قربانی باشی
ادامه پایین