من بیماری صعب العلاج دارم فعلا در مسیر درمان هستم
زیاد سر پا نمیتونم باشم .. تمام مدت میبینه سر و وضع و حالم خوش نیست از چهره ام معلومه یه بار یه غذا یا چیزی نفرستاده نه بخاطر پولش میگم یعنی زیاد حال غدا پختن ندارم و غذای بیرون بخاطر ادویه و چربی برام خوب نیست
الان اول صبحی زنگ زده پسرعموی نوه خالش فوت کرده میگه بخاطر دخترخالش حتما برم مزار برای تشییع جنازه .
نمیفهمه من نمیتونم . بهش گفتم باشه ولی نرفتم طفلی شوهرم رفت که حرف درنیاد
الان برگرده زنگ میزنه منو فحش بده
بخدا خسته ام از کاراش . تو عروسیمونم که کلا رید و همیشه شرمنده خانواده شوهر هستم