هر روز انقد باهام شوخی میکنه و گیر بهم میده که واقعا همش قهرم باهاش
دیروز کامل قهر بودم و بعدش رفتیم هییت و آخر شب برگشتیم خونه ساعت ۱۲ شام و آوردم تو پزیرایی نشسته بودیم .هنوز قاشق اول و نخورده بودیم گفت چته آخه
گفتم امروز انقد اذیتم کردی دست چپم درد میکنه سرم درد میکنه
نذاشت جملم تموم شه
بشقابش و پرت داد برنج ها ریخت رو سفره
بعد قابلمه برنج و خالی کرد
من تو شوک بودک فقط سریع ظرف خورشت و برداشتم که اون و نریزه کثیف کاری شه ..
یهو کل زیر سفره ای و کشید همه برنجا ریختن زمین
یکی از ظرفام هزار تیکه شد
من همچنان سکوت ، حتی گریه ام نکردم فقط تو شوک کارش بودم
رفت جاروبرقی آورد ، جارو و پرت داد خداروشکر نشکست
گفت جمع کن اینا رو
من در سکوت کامل همه و جمع کردم سرامیک و دستمال کشیدم شامپو فرق زدم جایی که لکه شده بود
از درون انقدر آروم بودم انکار اتفاقی نیوفتاده .این روزا خیلی عجیب شدم انگار شدم یه سنگ که هیچی از هم نمیتونه بپاشونش