از شهر خودمون دورن شام میخواستیم بمونیم یه دفعه خاله ام و بچه هاشو اومدن با ناراحتی به بسته دیگه مرغ گذاشت بیرون بعد خواهرم اومد با یه حالتی بدی یه بسته دیگه درآورد صد بارم هی به من میگفت این ماه چقدر گوشت و مرغ خریدم و پولشو حساب میکرد ما ساعت ۹, و نیم جایی باید میرفتیم شام آماده نبود دیگه رفتیم برگشتیم نصف بشقاب برنج مونده بود که اونم صد بار بچه خواهرم گفت بخورمش نذاشت نگه داشت برا شوهرم کبابا رو هم از مرغ برداشت که ما رفتیم خیلی حالم بده که اینجور میکنه همه شبم نق نق کرد که کف پاک درد میکنه از بس راه رفتم و کار کردم. غصه ام میگیره نتونم یه شب با آرامش خونه پدرم باشم