۸ ساله بایه ادم بی احساس زندگی میکنم ,خانوادم نزاشتن طلاق بگیرم پدرومادرم ازهم جدا شدن ,هیچ جا نداشتم برم ,برادرام تحویلم نمیگرفتن و مانع طلاقم شدن منم بعد از۷ سال بچه دارشدم ,باشوهری زندگی کردم که تمام این ۸ سال بها بمن نمیداد,حتی تو این ۸ سال ۸ بار منو نبوسیده ,و من باتلخی تمام زندگیمو سر کردم ,اینقدر غصه خوردم که خودم کم خونی داشتم وبیماریم عود کرده و هر لحظه ممکنه بمیرم,باابن همه دلم به این خوش بود که شوهرم اگر سرده اهل چیزی نیست اما همیشه هرجا میرفتم متوجه نگاهاش به این و اون میشدم ,حتی به کسایی که از من زیبا تر نبودن,اما همیشه نادیده گرفتم,ولی تازگیا با خواهرش خیلی بیرون میرفت ,من راضی نبودم ,این خواهرش زندگی منو نابود کرده ,بعد ها فهمیدم که خواهرش به همراه دوستاش و شوهرمن اینطرف و اون طرف و مراسم های ختم و اینا میبره ,شوهر منم میره باهاشون ,منو هم نمیبردن, ,واقعا عذاب میکشیدم ,از دستش ,حالا که بچه بدنیا اومد,دیگه نه راه پس دارم نه پیش ,الانم اومدم خونه پدرم بخاطر بدنیا اوردن بچه ,و شوهرم بهم خیلی کم سر میزنه,,احساس خوبی ندارم اصلا