زندگیم به دو قسمت تقسیم میشه بعد اومدنش...
تمام خاطرات تلخمو فراموش کردم
هر لحظه مو کنارش تصور میکنم
تشنه محبتاشم تشنه نگاهشم
میخوام اون موقع که منو میندازه تو بغلش دنیا وایسه
تو آغوشش جون بدم ...
ی تیکه از تنم شده یک تیکه از وجودم 😔😔
ناراحتم چون این حالم آسیب پذیریمو بیشتر کرده ...
تا حالا اینارو بهش نگفتم بیشتر جوری رفتار کردم که فکر نکنه مجنونشممم
ولی اون که خبر نداره فکر میکنه مغرورم
دوماه دیگه عقد میکنیم از الان خوابم نمیاد آنقدر که خودمو پیشش تصور میکنم ....
طاقتم تموم شده دلم نمیخواد یک شب از زندگیم بدون اون هدر شه