۵ سال متاهلم تا حالا با ی چشم دیگ کسیو نگا نکردم قبل ازدواجم یکیو خیلی دوس داشتم واسش همه کاری میکردم ولی مامانش ک فهمید بینمونو زد نزاشت ما ب هم برسیم پسرش گف اگ میتونی ب پام وایسی تو رو خدا وایسا منم گفتم تا اخر عمر ب پات هستم اونم گف منم با هیشکی ازدواج نمیکنم ب غیر تو
بعد باهام کات کرد گف برو پی کارت نمیدونم یهویی چیشد ولم کرد من موندم با کلی غم
بعد دو سال دیدم ن پیامی میده ن زنگی میزنه مامانمم پا فشاری کرده بود ازدواج کن این همه خواستگار داری ب پای اون انتر نمون اگ دوست داشت میومد میگرفت
خلاصه ازدواج کردم هر روز هر شب ب خوابم میومد بدون اینک بهش فکر کنم این ماجرارو در اختیار مامانم گذاشتم گف اره حالش بده مامان پسر ب مامانم گفته بود پسرم هر روز گریه میکنه چشاش کبود هر روز
منم هم ناراحت هم عصبانی شدم ک خودش ن بهم امید داد ن باهام حرف زد پس حقشه
دیروز اومدم خونه مامانم تو کوچمون دیدم بعد سالها چشم تو چشم شدیم زود سرشو برگردوند رف
قلبم تیر کشید تب شدیدی از پا تا سرم بالا رف نمیدونم چرا
ولی خیلی دلم تنگ شد براش
و اینک من شوهرمو دوس دارم بچمو هم دوس دارم امروز داغونم نمیدونم کارم خیانته یا نه ولی هی ب خودم میگم بس کن ب خودت بیا متاسفانه ..