احساس میکنم زندگی نکرده و هیچی از زندگی نفهمیده
تو نوجوونی عاشق بابام میشه و بابامم عاشقش میشه و عشق کورشون میکنه و باهم ازدواج میکنن
اما بابام از همون روزاول ازدواج نذاشت اب خوش ازگلوی مامانم پایین بره تاهمین الان که پیرشدنو نوه دارن ….بابام خیلی اذیتمون کرده و تومخه…همیشه درحال گیردادن و غر زدنه اصن حرف زدنشو نمیدونه و همیشه سر سفره مسافرت توحال خوش حال بد هیچی نمیفهمه و درک نداره ادم تو چه حالو روزیه فقط میخاد زهری به ادم بزنه هیچوفت فراموش نمیکنم مادربزرگ مادریم فوت کرده بود بابام نمیذاشت مامانم بره خاکسپاری و میگفت چرا بردارت برای من کارت دعوت فرستاده….هرچی از مزخرف بودن و ازار و اذیت و تروماهایی که برای من وخاهربرادرم گذاشت کم گفتم ابرو برای من جلوی همسرم نذاشته حتی ازدواجمم بخاطرفرار ازش بود باخودم میگفتم ازدواج میکنم و دور میشم اما الان بخاطر علاقشون به پسرم و اینک دل ندیدن مامانمو ندارم هردوسه روز یبار میام خونه بابا اما همیشه باعصاب خوردو حرص خوردنه😞اصن ارامش نمیذاره برای ادم ازش متنفرم ….درعین حال که دلم براش میسوزه اماازش متنفرم این اخلاقای گوهش باعث شده ازش زده بشیم هممون و تحمل حضورشو نداشته باشیم ….واقعا مامانم زندگی نکرده و ماهم نکردیم زندگیمون خلاصه شد تو ترس و نفرت از پدرمون ….دوست داشتم عاشقش بودم دوست داشتم خوب بود و دختربابایی میشدم اما نذاشت ….کاش درست بشه تا یکم هم خودش ب ارامش برسه هم ما و هم مامانم 😞