بابام با دایی بزرگم هم خدمتی بودن اون زمان ها
بابام هر وقت میومده مرخصی نامه داییم رو برای خانوادش میآورده که مامانم میبینه عاشق میشه مامانم اولش نمیخواسته دیگ شناخت پیدا میکنه قبول میکنه بابام هیچی نداشته ولی پدربزرگم وضعشون خوب بوده همه اعتراض میکنن که دخترت بهش نده ولی الان همونا قربون صدقه بابام میرن
داییم هروقت میومده مرخصی نامه پدرم میبرده روستا پدرم برای خانوادش همونجا عاشق دختر کدخدا روستا میشه ازدواج میکنن