خخخ منم ۶ سال پیش عاشق یکی شدم که روحشم خبر نداره و فکرشم نمیکنه الان اینجا دارم راجبش مینویسم . الب ...
نه عشق ما خیلی داغ و آتشین بود. اومد خواستگاریم، داداشم وقتی فهمید اومدن خواستگاری، رفت باهاش گلاویز شد. منم باداداشم دعوام شد، ازش کتک خوردم. تا مدتها نمیذاشت از خونه بیرون برم، تلفن و جمع کرده بود. موبایلم اونموقع مثل الان نبود، هرکسی نداشت. ولی اون برام خرید، گفت قایمش کن فقط یه وقتایی که تنها بودی روشن کن بهم زنگ بزن. خلاصه داستان داشتیم، خیلی تلاش کردیم به هم برسیم و نشد که بشه. تهش من نامزد کردم تا بیخیالم شد. خیلی روزای بدی و گذروندم. دیگه هم هیچ خبری ازش ندارم...
برای خانه کوچک همسایه ات، چراغ آرزو کن💡بی شک حوالی خانه ات روشنتر خواهد شد🌟
آره خیلی، همونموقع هم میدونستم که ازدواج با اون اشتباهه، برادر و خونوادم هم به خاطر همین مخالفت میکردن. ولی خب تو اون سن آدم وقتی عاشق میشه مغزش از کار میفته...بعد که دیدم هیچ رقمه راه نداره که به هم برسیم، نخواستم بیشتر از این اذیتش کنم، تصمیم گرفتم تمومش کنم. و پشیمون هم نیستم خداروشکر...
برای خانه کوچک همسایه ات، چراغ آرزو کن💡بی شک حوالی خانه ات روشنتر خواهد شد🌟