من تو نازو نعمت بزرگ شدم یه پدر مادر حامی داشتم در اوج ساپورت بودن میخاستن مارو مستقل و بدون نیاز به پدرمادر بار بیارن کاملا روشنفکر و فوق العاده همیشه با قربون صدقه باهام رفتار شد ولی من چی یه ادم فوق العاده وابسته و لوس که عاشق پسرداییم شدم میدیدم رابطه اشتباهه بخاطرش کلاسایی که میرفتمو ول کردم لانگ بود رابطمون ولی باب دلش بودم با کل دوستام قطع ارتباط کردم یه تایمی خوب شد و ازدواج دوران عقد و نامزدی و اوایل ازدواج خوب بود خرجم میکرد نازمو میکشید کم کم یچیزو میکرد بهونه و دعوا داشتیم یجوری ذره ذره منو از چیزی که بودم دور کرده و عوض شده حس میکنم اینه که بهم لطف کرده منو نگه داشته چنبار خاستم مهریمو ببخشم یهو به خودم اومدم الان حتی یه شلوار و یه کفش ندارم جدا ندارم کلا از قبل عروسی که یه شلوار بابام خرید تابستونو زمستون اون پامه درصورتی که من فصلی چنتا لباس میخریدم یه کتونی ندارم یه صندل داغون دارم همه جا با اونم ۵ ۶ماهه ذره ای محبت کلامیم بهم نمیکنه جلوم قربون صدقه بچه خاهراش میره اعتراضم میکنم ناراحت میشه قهر میکنه کلا دیگ منو زنش نمیدونه انگار شدم براش یه کلفت که نباید دم بزنم هرچی گفت بگم چشم چند ماهه خونه مامانم نرفتم و منو مجبور کرده بیایم خونه مامانش تو روستا بمونیم الان ۳هقتسس اینجام بخامم برم خونمون قیامته باید بله چشم گوبان باشم درصورتی که اصلا اینجور نبود رابطه این چند سال خیلی خستم روحی جسمی خیلی داغونم هرچی پول داشتم دادم مشاور ولی هیچ فرقی نداشت بریدم حس میکنم یه ادم بی ارزش بدرد نخورم