سلام به همه دوستان عزیز،
میخواهم کمی از درونم بنویسم، شاید کسی مثل من باشد و درد این عشق ناتمام را درک کند. هیچ وقت فکر نمیکردم که چنین حسی بتواند اینقدر عمیق و دردناک باشد، حسی که گاهی باعث میشود دل شکسته و خسته باشم.
گاهی عشق، پر از امید و انتظار است، اما وقتی آن طرف این احساس درک نمیکند، یا شاید خودش گرفتار درد و دلهایش است، هر روز سختتر میشود. من بارها تلاش کردم که این احساس را کنار بگذارم، فراموش کنم و ادامه دهم، ولی هر بار چیزی مانع میشود؛ خاطرهای، یک نگاه، یک کلمه.
این درد را شاید هیچ کس به طور کامل نفهمد، اما میخواهم بگویم که من هنوز هم امیدوارم، اما این امید، گاهی زخمهای تازهای روی دلم میگذارد.
از همه شما ممنونم که اینجا به حرفهایم گوش میدهید. شاید با به اشتراک گذاشتن این احساس، کمی آرام شوم.