من از تبارِ درختان بهارنارنج
حوالی حجله ی وصال باران و خزر
حنابندانِ ترنج های همیشه بر شاخه
شالیزارانِ بر باد نسیان نشسته
بوته های چایِ خزان زده
پایکوبیِ رنگ به رنگِ جنگل دوهزار
ساحل بی رقص های چین و واچین
شهسوارِ بی نرگسان مست باغِ آقاجان...
من از پشتِ کوه های البرز آمده ام...
جاده ی کندوان
کفِ دست های من نفس می کشَد
جوانی و زنانگی دخترکان دیار من
در پیچ های هَراز و هزارچم
سر توی گریبان گذاشته ،
و سیاهیِ گیسوانِ نبافته
به شب نشینیِ ناگهان برفِ یلدا رفته است..
من.... رها
دختر رودخانه ی چشمه کیله
پدرم شالیزار
مادرم آبی بیکران آسمان
آبستن خاطراتی که برای من
گنجِ پنهانی در شبانگاهِ سکوت است
بازگشت به معصومیت
طوافِ بی انتها...
من....رها
در آیینه ی مردمکان هزارساله
تکّه های عروسکی چموش را،
جستجو میکنم
و هرچه بیشتر میکاوم
محوتر میشوم...
جایی هستم
که پیشانی نوشته ام را خط زدند
با پای فراری که لنگ میزد
دست به جدالی نابرابر با سرنوشت
نتوانستم دست های ایران را بگیرم
میانِ خواستن
و نخواستنِ هواش
وسط بازارِ مِسگران جهان گم شدم
.
نغمه های دریا در هزارتوی گوش ماهیانی
آویخته بر گوشِ اتاق
تنها میراث و جهیزیه ی کاروان عروس من،
از سرزمینِ کودکی ست...
هر سپیده از خوابِ فراموشی
بیدار میشوم
به گذشته نگاه می کنم
سرم گیج میرود
و باز شعری می نویسم
که پا در می آوَرَد
راه میافتد
سوی همان جا که خودم را جا گذاشتم...!!
من...رها...
شاید تنها بازمانده
از نسلی که عشق ،
برایش
از نان شب هم واجب تر بود...