در رمان هرگز رهایم مکن، کازوئو ایشیگورو جهانی رو تصویر میکنه که توش بچههایی توی یه مدرسهی عجیب بزرگ میشن؛ بچههایی که مثل من و تو عاشق میشن، رویا میبافن، خاطره میسازن، حسرت میخورن، میترسن، امید دارن.
اما یه روز، وقتی بزرگ شدن، بهشون گفته میشه که شما انسان نیستین.
شما فقط ساخته شدین، برای اینکه اعضای بدنتون رو اهدا کنین.
نه دانشگاهی هست، نه آیندهای، نه حتی حق پیر شدن.
اونا فقط باید صبر کنن تا یکی یکی، کلیه، کبد، قلب، تکهتکهی وجودشونو بکنن و بدن به “آدمای واقعی”
و هیچ راه فراری نیست.
و حالا من بعضی وقتا فکر میکنم ما خاورمیانهایها، ما ایرانیها، هم از همون جنسی هستیم.
از همونایی که فقط شبیه آدمای واقعیایم، اما انگار همیشه کمتر آدمیم.
یعنی چی؟ یعنی ما هم از بچگی بهمون یاد دادن که خیلی نخوای.
یاد دادن که زندگی واقعی مال ما نیست.
ما فقط به دنیا اومدیم تا یهجوری این سیستم لعنتی بچرخه.
کی باید سختی بکشه؟ ما.
کی باید جنگو تحمل کنه؟ ما.
کی باید مهاجرت کنه و از صفر شروع کنه و آخرش هم هیچوقت کامل حساب نشه؟ ما.
کی باید بره بمیره تا بقیه آروم باشن؟ باز هم ما.
ما مثل همون بچههای کتاب، توی دلمون پر از آرزوهامونه.
ولی از یه سنی به بعد، میفهمیم که نه، برای ما نیست
تو بخوای موزیسین شی، بخوای آرامش بخوای، بخوای سفر بری، بخوای تو خیابون نفس بکشی بدون ترس…
همهش زیادیه
حق انتخاب نداریم.حق صلح نداریم حق اشتباه نداریم. حق آزادی نداریم.
حق نخواستن جنگ، حق نترسیدن از سرباز، حق زندگی بدون توجیه و ترس و فیل تر و خفقان…
ما فقط به دنیا میایم تا بدن بدیم.
بدن بدیم به جهان اول
کارگر، مهاجر، پناهنده، یا مهرهای تو بازی سیاستای جهانی.
ما هم مثل اون شخصیتها، باید آرزوهامونو بذاریم یه گوشه و بهشون بگیم:«برای ما نیستین، فقط قرار بود خیالمون رو گرم کنین تا راحتتر بمیرم.»
تو میخوای موزیسین شی؟
تو دلت میخواد سفر کنی؟
تو عاشق شدی؟
تو میخوای خودتو پیدا کنی؟
نه عزیزم.
تو توی خاورمیانهای.
تو باید اعضای وجودتو بدی تا یه سیستم زنده بمونه؛ سیستمی که هرروز تورو، عشقتو، آیندهتو، غرورتو، و حتی سکوت کردنتو هم مصادره میکنه.
فقط یه چیزو مطمئنم که ما هنوز بلدیم بنویسیم.
بلدیم از تکهتکه شدنمون، از تحقیر شدنمون، از گمشدنمون قصه بسازیم.
و اگه قراره چیزی از ما بمونه، همینه.
یه جمله که بگه ما هم اندازهی شما آدم بودیم…