تازه دانشجو شده بودم تو حال و هوای جوونی
پدرم تصادف وحشتناک کرد رفت کما و من مدتها نتونستم شب بخوابم و هرجایی بودم قلبم میگرفت که نکنه اتفاق بدی بیفته ولی دردمو به کسی نمیگفتم
تو همون ترمها سر امتحان استادم اصلا سر کار من نیومد چون فکر میکرد خیلی ضعیف و بدم ولی من فقط حالم برای پدر روی تخت بیمارستانم بد بود.
پدرم خوب شد اومد مریضی روانی گرفت همش پرخاشگری میکرد
بعدش عقد کردم توی عقدم خواهرم بیمار شد و منو واسه بیماری طلاق دادن و آبرومو همه جا بردن
خانوادم نتونستن ازم دفاع کنن و من به خاطر شرایط بدم واسه اینکه دیگه حرفی پشت سرم نزنن مهریمو بخشیدم و توافقی جدا شدم
یکم پول داشتم یه خیر هم کمکم کرد یه ماشین خریدم واسه اینکه پدرم بیمار بود بتونم خودم کارای خودمو انجام بدم واسه همین ماشین همه بهم تیکه انداختن و فکر میکردن از پول مهریه هست و کلا باهام بد شدن
الآنم به یه پسر علاقمند شدم پیشنهاد دادم به بدترین شکل ممکن رد کرد
شرایط زندگیم خیلی سخته
امروز نتونستم هیچی بخورم از معده درد عصبی
همه بدنم سرده
نمازمو دیگه نمیخوام بخونم
خدایا فقط میخوام ازت بپرسم یه آدم مگه توانش چقدره؟؟