دیشب شوهرم یجا رفت استرسی نبود
بعد من فهمیدم کمی استرس داره
ولی قبلش که بیاد یه صدایی استرسی اومد مربوط به اونجا
ولی به شوهرم زنگ زدم گف اونجا نیستم
بعد مادرشوهرم استرس داشت
من زنگ زدم چندبار به شوهرم میگف خوبمو
بعد که شوهرم اومد من گفتم از شوخی ک استرس نداشتم
مادرشوهرم گف تو مادر نیستی
دلم یجوزی شده از دیشب که من شوهرمو کمتر دوست دارم من میخام شوهرمو از همه چیز همه کس بیشتر دوست داشته باشم
چند ساله ازدواج کردیم همش مادر شوهرم میگه مادر بچه اشو بیشتر از همه کس دوست داره حتی زن اونقدری شوهرشو دوست ندارم
من شوهرمو دوست دارم بخاطرش جلو همه دراومدم
نگاش میکنم دلم یجوزی میشه خندهاشو کار سخت سنگین میکنه دلنگرانم
یا مریض میشه همش استرسم
ولی سالمه خیالم راحته
تحمل گریه غصه اشک ندارم
بنظرتون مادرشوهرم بیشتر دوسشداره