یه روز زنی به شوهرش میگه که چرا تو هیچ وقت سفر نمیری؟
شوهرش شک میکنه که شاید خانم معشوق پنهانی داره.
یک روز میگه دارم میرم سفر و دو روز نیستم؛
بعد خانه رو زیر نظر میگیره
میبینه زنش صبح خوشحال پا میشه،
رختخوابها روجمع نمیکنه.
با صدای بلند آهنگ میزاره
توی خونه برای خودش میرقصه،
جای ناهار پختن، حاضری میخوره
و خلاصه تا شب هیچ کار خاصی انجام نمیده.
یعنی در واقع از مسئولیت روزانه به تنگ آمده بوده، فقط همین..