انقدر دلم گرفته همین امروز شوهرم از خونه پدرم به زور اورد منو ۵روز پیش رفته بودیم دوس داشتم منو بزاره برگرده بیشتر بمونم . ولی نمیزاره همیشه باخودش میبره یه هفته میمونیم برمیگرده شاید سالی یه بار فقط برم تنها یکم بیشتر بمونم . وقتی میبینم همه دورهم جمع شدن من دورم دلم پیششون گیرمیکنه همیشه با گریه برمیگردم هرچند اونجا شهرستانه ولی من شمال اومدم همه میگن خوشبحالت رفتی شمال ولی من معتقدم هیچ کس و هیچ جا و هیچ عشقی ارزش دوری نداره 😔 همین چندروز بعد مراسم مهمونی مکه یکی از فامیلا قراره باشه کلی لباس برداشته بودم برم شوهرم گف نمیتونم بمونم کار دارم باید برگردیم . بهم بگین شما چجوری کنارمیاین با دوری و غربت
خیلی سختمه
خیلیییییی
عزیزم میفهممت، من کلا رفتم یه کشور دیگه بعد ازدواج 😢😢
وا فکر کردی همه فامیلات هر روز دور هم جمعن و مهمونی میگیرن؟
منم دورم از خانواده، ولی اصلا دوست ندارم برم اون سمت .
گاهی شوهرم میره چند روز میمونه ولی من باهاش نمیرم
اگرم برم سریع حوصله م سر میره و میخوام برگردم خونه
منم دورم ازشون
هزار کیلومتر
سالی یبار هم بیشتز نمیرم
دلم تنگ میشه اما چاره ای نیست..
اگر بگم میگین شعاره
بخدا آرزومه برم خانوادمو هیج وقت نبینم
چه کنم که مجردم
خوشبخالت شوهرت دوستت داره
من دوساله راه دورم دوساعت راهه تاخونه پدرم ولی هیچ وقت نشده تواین دوسال بمونیم شب جمعه رفتیم عصربرگشتیم من حتی فامیل شوهریمم دورن فقط پدرومادرپیرشن
کاش برمیگشتم به زندگی قبلیم ایران... بخدا راضی بودم.. تو نوزده سالگی با یه بچه آرزوی مرگ دارم
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
