اسب یه کشاورزی فرار میکنه
- همسایه ش میگه عجب بدشانسی
* کشاورز میگه شاید
اسب برمیگرده و یه اسب دیگه باخودش میاره
- همسایه ش میگه چه خوش شانسی
* کشاورز میگه شاید
پسر کشاورز با اسب جدید میره سواری و از اسب میافته و پاش میشکنه
- همسایه میگه چه بدشانسی
* کشاورز میگه شاید
روز بعد ، ارتش میاد و مردان جوان رو با خودش میبره برای جنگ، به غیر از پسر کشاورز چون پاش شکسته بود.
- همسایه ش میگه چه عالی
* کشاورز میگه شاید
* کشاورز میگه شاید
ما هیچ وقت نمیدونیم تصمیمهامون ممکنه چه عواقبی داشته باشه
آتش به دو دست خویشتن در خرمن خویش
چون خود زده ام که را کنم دشمن خویش؟
کس دشمن من نیست منم دشمن خویش
ای وای من و دست من و دامن خویش
به هر حال:
*** خود کرده را تدبیر نیست ***