سلام من آدمی هستم که به خاب هام اهمیت نمیدم و به محض بیداری فراموش میکنم مگر در موارد خاص و اینکه ربط به دخترم داشته باشه
الآنم خاب بودم اینقدر ترسیدم تو خاب که حد نداره...
خاب دیدم ی دیوونه بود همه رو میکشت
همه فرار میکردن از دستش
ی جا منو دخترم تو خونه درو قفل کردم اما داشت قفل ها رو باز میکرد
ی جا دیگه بود همه مون داشتیم با تمام توان میدویدیم از دستش فرار میکردیم یهو دخترم خسته اش شد و نشست ...منم از بس ترسیده بودم و اون دیوونه هم نزدیک داشت میشد وای نستادم 😭 فقط داد زدم اسم دخترمو و گفتم نشین پاشو فرار کن ...ی خورده راه که داشتم میدوییدم با خودم گفتم من چجور مادری هستم که بچمو ول کردم 😞
دوباره نمیدونم تو خاب چطور شد که راهمو از بقیه جدا کردم گفتم یه جا میرم که اون دیوونه نیاد و اونجا دخترمم تو آغوشم بود که از ترس از خاب بیدار شدم ...