دوستان من بوتیک دارم هفته ی قبل ظهر نشسته بودم مغازه، یه خانم با دختر جوانش وارد شد حدود بیست سالع، هر دو چادری بودن و کاملا محجبه، خود خانمم نهایت چهل چهل ساله...وارد که شدن دخترش رگال رو نگاه میکرد ، خود خانمه اومد جلوی میزم و به خداوندی خدا پنج دقیقه بدون یک کلمه حرف با یه نگاه جدی و متمرکز و خشمگین زل زد تو چشمم...هی میپرسیدم بفرمایید، چجوری میتونم کمک تون کنم، دنبال چه لباسی میگردید. بخدا یک کلمه هم حرف نزد و حتی یه لحظه هم چشم برنداشت از چشمم...حتی پلک هم نمیزد، خانمه قد بلند با پوست سبزه و چشمای سبز رنگ و گرد داشت...همونجا قلبم ریخت و به نفسم میلرزید انگار زیر پام خالی شده باشه...عین مجسمه پنج دقیقه بدون پلک زدن و یه کلمه زل زد تو چشمم و برگشت رفت هیچی هم نپرسیدن... بشدت برام عجیب بود