خونه مادرشوهرم شام دعوت بودیم
این که میگم ۱۴ سالشه هیکلشم دو برابر من
از دست شوهرم سر موضوعی ناراحت بود و بجای احساس ندامت طلبکار ما هم بود.
مادر و پدرش و مادر شوهرم هم فقط کم مونده بود برن پاهاش را ببوسن که سلام نکرد و هزار بی احترامی دیگه.
بخدا من مثل پسرم دوستش داشتم چون از بچگی تو بغل من بوده بگذریم.
شوهرم میخواست نمک بریزه روی غذاش اومد نمک دون را توی هوا از دست شوهرم قاپید به مادربزرگش گفت مگه من این نمکدون را نیاوردم سر سفره اجازه نمیده کسی استفاده کنه منظورش شوهرم و من بود. من کاری با اون ندارم میزارم پای بچگی و کم عقلی، از دست بقیه آتش میگیرم که هیچی نگفتن بهش بکنار، برعکس همیشه قربون صدقه اش هم میرفتن، یعتی این حرف را زد من گفتم الان یه چیزی میگن بهش دیدم مادرشوهرم گوشت گذاشت براش گفت بخور قربونت برم مادر پدرشم که انگار خوشحال شدن از رفتار بچشون.
بگید چیکار کنم قلبم آروم شه از این همه بی احترامی