ما سه ساله همو می خایم و شیرینی خورده هستیم
بعد امشب مامانش جلو همه گفت پسرم شبا پیش من میخابه تو اتاق هر جا برم با منه بابای نامزدم زندس ولی اون توی پذیرایی میخوابه اونو نامزدم تو اتاق
خب منم خوشم نمیاد ی جوری جلو بقیه گفت ک بقیه نگاه من کردم پوز خند زدن
خب منم اومدم ب نامزدم گفتم اونم شروع کرد پشتی مامانش گرفتن خب گفتم نرو بغلش بخاب ک بیاد حرص منو در بیاره هر چی تونست بار من کرد چرا اینجوری گفتم
مامانشم از آدمایی هه ک منو هو خودش میدونه
بعد گفت هنوز زنم نیستی ک فضولی کنی گفتم زنت نیستم ک نیازت برآورده متأسفانه رابطه داشتیم خیلی پشیمونم بقران قسم خیلی اما بخاطر ابروم موندم
دیگه خسته شدم دست مامانش ما خودمون دوتا خوبیم ولی مامانش نمیزارع میخام بمیرم بخدا هر. روز ب این فکر می کنم چجوری خودمو بکشم بخاطر آبروی رفتم و این کارا