مامانم کار داشت رفت
خواهرمم بعد اون با رفیقش رفت بیرون
بعد من داشتم بالکن رو میشستم یهو برگشتم دیدم خواهرم داره تو ظرف دربسته ای ک طلا هست و تو کمده اونارو برمیداره
منم فهمیدم ک چون داره میره بیرون فکمیکنه من برشون میدارم قایمشون میکنه
در حالی ک من از گشنگی هم بمیرم همچین کاری نکردم و نمیکنم
دیگ میخام نیام اینجا،وقتی جایی ک بهم اعتماد ندارن چرا باید باشم
درحالی ک من بچه ی اون خونم
مامانم بپرسع چرا نمیای میگم بهش همه چیو