خانما من واقعا خسته شدم
من ی خانم ۲۶سالم که تو۱۶سالگی بزور عمم که همون مادر شوهرمه نشستم سر سفره ی عقد با پسر عمم.
عمم چند روز اول خوب بود وقتی رفتیم خونه خودمون هر روزه خدا ساعت ۵صبح میومد خونمون. منم ناچار میشدم هر روز کمرم می شکست ۱۰جور غذا درست میکردم.
۲هفته نشده بود سره شام پدر شوهرم گفت که عروسه خاهرش بارداره اونم دوقولو دوتا پسر. مادر شوهرمم از شدت اعصبانیت گفت غذامو که با کلی زحمت از ساعت ۴تا ۷ درست کردم از بالا سرش جم نخردم که یوقت خراب نشه رو ریخت رو میز گفت شوره! والا پدر شوهرم و شوهرمم که عاشق اون غذا بودنم بعدش پشت مادر شوهرم درومدن و غذارو نخوردن. فردا صبح مادر شوهرم اینبار ساعته ۴صبح اومد خونمون. منم خواب بودن و چقدر منتم کرد که چرا خوابی!!
شوهرمم به زوررر بیدار کرد فرستاد پایین خونه خودشون. بعد منو برد تو اتاق لختم کرد بدنمو ببینه که چرا من ۲هفته از از ازدواجمون بچه دار نشدم!! داشتم اتیش میگرفتم!! قهر کردم ۲هفته رفتم روستای بابام اینا (ما تو روستای پدر شوهرم زندگی میکردیم) ۴روز بعد خبر رسید مادر شوهرم برا شوهرم زن گرفته!! بابام میگفت برو بشین سره خونه زندگیت تو پاک باشی زنه دومه شاهین(شوهرم) خودش میزاره میره! وایی که چقدر سرش از داداشم کتک خردم🥲
میگفت تو خراب بودی که شوهرت زن دوم گرفت... ۲ماه گذشت که همه مردمه روستا پشتم حرف دراورده بودن... خالمم که اون زمان ۳۰سالش بود. تهران زندگی میکرد وقتی فهمید شوهرم چیکار کرده با بابام حرف زد تا طلاق منو بگیرن. بعد از ۱سال دعوا و بحث طلاقمو گرفتیم.
اون روز شد بهترین روزه زندگیم!
با کمک خالم منم رفتم تهران تو ی دانشگاه خوب هنرمو خوندم. همه با هنر خوندن من مخالف بودن ولی من کارمو کردم!
الان من ۲۶ سالمه و سال ها از اون داستان گذشته من الان مامان ۱پسرم و ی دخترم تو شکمم دارم. خدارو شکر که شوهرم الان با من خیلی خوبه و زندگیه عالی داریم🥰
و راستی پسر عمم(شوهر قبلیم) هنوز بچه دار نشده و مشکل از خودش بود😐