2777
2789



من یه مادرم با دو تا بچه‌ی کوچیک یکی سه سالشه، یکی یک ساله.  الان یک ماهه شوهرم رفته ماموریت و میفهمم بدون اون چقد سخته هر روز برام مثل یه دویدن بی‌پایانه. بچه‌ی بزرگ‌ترم الان داره وارد یه دوره‌ی خاص می‌شه، پر از سوال، شیطنت، نیاز به توجه... و بچه‌ی کوچیک‌تر هنوز شیر می‌خوره، هنوز راه رفتنش کامل نیست، هنوز حتی خوابشم با من تنظیم نیست.


بزرگ‌تره وقتی می‌بینه دارم کوچیکه رو بغل می‌کنم، یه‌هو گریه‌ش می‌گیره، می‌گه: «مامان منو نمی‌خوای؟ و دلم می‌لرزه... چون واقعاً می‌خوامش، عاشقشم... ولی دست‌هام بنده، قلبم خسته‌ست، خواب ندارم، تنهایی دارم همه‌چی رو مدیریت می‌کنم.


بعضی وقتا حس می‌کنم دیگه صدام درنمیاد از خستگی. غذا درست نکردم، خونه به‌هم‌ریخته‌ست، بچه‌ها جیغ می‌زنن، و من فقط نگاه می‌کنم و با خودم می‌گم نکنه دارم از پس این مادری برنمیام


ولی باز شب که می‌شه، وقتی هر دوشون بالاخره خوابیدن، به صورت کوچولوشون نگاه می‌کنم، یه بغض قشنگ تو گلوم می‌مونه... چون با همه‌ی سختیا، با همه‌ی درمونده‌گیا، هنوز عاشق این دو تا فرشته‌ام. فقط... فقط گاهی دلم می‌خواد یکی به منم بگه خسته نباشی



خدا بهت قوت و سلامتی بده گلم ، وقتایی که کوچیکه خوابه کمی با بزرگه وقت بگذرون سعی کن غرق در محبتش کنی تو همون زمان کم ، خدا برای هم حفظتون کنه

دوست خوبم لطفا درخواست دوستی ندهید متشکرم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز