من یه مادرم با دو تا بچهی کوچیک یکی سه سالشه، یکی یک ساله. الان یک ماهه شوهرم رفته ماموریت و میفهمم بدون اون چقد سخته هر روز برام مثل یه دویدن بیپایانه. بچهی بزرگترم الان داره وارد یه دورهی خاص میشه، پر از سوال، شیطنت، نیاز به توجه... و بچهی کوچیکتر هنوز شیر میخوره، هنوز راه رفتنش کامل نیست، هنوز حتی خوابشم با من تنظیم نیست.
بزرگتره وقتی میبینه دارم کوچیکه رو بغل میکنم، یههو گریهش میگیره، میگه: «مامان منو نمیخوای؟ و دلم میلرزه... چون واقعاً میخوامش، عاشقشم... ولی دستهام بنده، قلبم خستهست، خواب ندارم، تنهایی دارم همهچی رو مدیریت میکنم.
بعضی وقتا حس میکنم دیگه صدام درنمیاد از خستگی. غذا درست نکردم، خونه بههمریختهست، بچهها جیغ میزنن، و من فقط نگاه میکنم و با خودم میگم نکنه دارم از پس این مادری برنمیام
ولی باز شب که میشه، وقتی هر دوشون بالاخره خوابیدن، به صورت کوچولوشون نگاه میکنم، یه بغض قشنگ تو گلوم میمونه... چون با همهی سختیا، با همهی درموندهگیا، هنوز عاشق این دو تا فرشتهام. فقط... فقط گاهی دلم میخواد یکی به منم بگه خسته نباشی