تعریف کنید ببینم با هم همدردیم
من
خیلی خیلی زیاد
من طرحواره شرم دارم احساس بی لیاقتی و بی ارزشی و احساس ناکافی بودن
من انقد تلاش کردم تروماهای بچگیم رو درمان کنم واقعنم موفق شده بودم با کار کردن روی خودم اما یه اتفاقی برام افتاد از همه ی اون تروماها بدتر و همه ی اون تروماهای قبلی رو هم دوباره برگردوند طوری که من که همیشه با بابام مسالمت آمیز حرف میزدم چند وقت پیش باهاش دعوای خیلی بدی کردم و تمام بدی هایی که بهم کرده بود رو بهش گفتم و گفتم فکر نکن من یادم رفته ولی دلم خنک نشد چون نمیفهمه هنوزم تروماهای بچگی من رو فقط بابام یه تنه ساخته
آنقدر زیاده ک بدم میاد توضیح بدم آزارم میده
پرت شدم از شیب خونمون😑
نمیدونم چرا ولی بچه بودم شبا همش خواب می‌دیدم دارم ازش پرت میشم یا دنیا به آخر رسیده😑😑🫣🫣
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
15 ثانیه پیش
15 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
