شبی رفتم خونه مامانم تا 9 صبر کردیم شام بخوریم زنگ زدم همسرم بیا شام یخوریم گفت رفتم سرکار
ده ونیمی زنگ زد نرفتی خونه گفتم ن بیا دنبالم گفت با یکسی بیا گفتم دختر داداشم افتاده دستش شکسته فک کنم دارن میبرنش دکتر کسی نیس بیا خودت گفت باشه
پدرم گفت زنکش بزن اگه نمیتونه بیاد خودم ببرمت پدرم رختخاب انداخته بود بخوابه زنگش زدم گفت الان دیکه نمیخا خودتون مسخره کدن هنوز تو خونه بود اومد پدرم اومد دم در منم غذا برداشتم تا تو خونه حرف نزد گفتم نمیخا ی غذا بخوری گفت سرتون بخوره آدم نیستن نگفتی شورم خستیه گنایه گفتم کسی نبود بیارتم(مامانم بود ولی میدونستم بگم میگه حوصله ندارم ) گفت پدرت چرا نومد خدا کنه همش تو بیمارستونا باشن حقتونه😭😭😭