امروز مرگ به چشمام دیدم
شب جایی مهمونی دعوت بودیم من رفتم حمام به همسرم گفتم لباس بچه ها رو آماده کردم کمک کن بپوشن
از حموم اومدم بیرون دیدم کسی خونه نیست گفتم شاید رفتن جایی با هم
که یکدفعه دخترم اومد خونه گفت بابا داره دنبال داداش میگرده گفتم یعنی چی بدو رفتم کوچه دیدم شوهرم داره میدوعه اینطرف اونطرف گفتم چی شده گفت داشتم تلفن حرف میزدم تو تراس بود تلفنم که تموم شد دیدم خونه نیست
زنگ زده بود به فامیلامون ببینه اونجا نرفتن کلا یه کوچه فاصله داریم اونجا نبود من همینجور تو خیابونا میدویدم فکر میکردم دارم خواب میبینم چند تا پسر نوجون موتوری دیدم رفتم گفتم تو رو خدا با موتور برید بگردید
چند جا داشت ماشین بهم میزد دیگه داشتم از هوش میرفتم