بچه ها من مجرد کبودم از پسرخالم خوشم میومد ولی خوب این یه طرفه بود ...بعد اصلا نفهمیدم چی شد ازدواج سنتی کردم همسرم دوسم داره برام وقت میزاره و در کل خوبه 
ولی من هنوز پسرخالمو فراموش نکردم خیلی شبا از عذاب وجدان اینکه چرا من فراموشش نمیتونم بکنم تا خووود صبح اشکریختم همسرم فهمید این داستانو ولی ارومم کرد گفت اشکالی نداره کمکت میکنم فراموش کنی 
اما من این حالم ادامه پیدا کرد حتی وقتی با هم رابطه داشتیم متوجه میشد من فکرم یه جای دیگست، همینا باعث شد صبرش تموم بشه و حدود سه ماه خیلی باهام سرد شد تا اینکه من خودمو جمع کردم و خیلی تلاش کردم فراموشش کنم دیگه جتی روزایی کدلم میگرفت گریه هم نمیکردم 
ولی هنوزم شاید تو ماه یه بارم شده ذهنم مشغول میشه 
میشه کمکم کنید چجوری از ریشه این داستانو تموم کنم دوست ندارم زندگیم خراب بشه 
و اینکه من تیپ و استایل و هیکل پسرخالمو میدیدم دوست داشتم .... و اینکه چون بالاخره فامیل بود بهس حس داشتم 
اما الان میخوام تموم شه همه چی